پارت7
پارت7
بعد اون روز من دیگه حالم بد بود همش بی هوش میشدم مادر و پدرم خیلی می ترسیدن دکترا میگفتن بابت عصبی شدنه
چهارماه گذشت من بهتر شدم مادر و پدر من می خواستن برن مسافرت
اونا رفتن من تونستم خودم بشم گریه می کردم بعد به حماقت خودم می خندیدم که چند هفته بعد خبر اوردن که پدرو مادر من تصادف کردم مردن من که از ماجرا رایان شوکه بودم با شوک بدی دکترا میگفتن سکته کرده م حرف به هیچ وجع نمی زدم فقدر گریه الهام همش ازم خواهش میکرد که باهاش حرف بزنم گریه می کرد بد بخت اون بابت من با سام که همکار رایان بود اسم واقعیش امیر بود بهم زد از اون عصبی بود امیر برعکس رایان الهامو دوست داشت
بعد یه ماه اومدم خونه به الهام گفتم وسایل جمع کنه می خواستم برم رشت خونه پدربزرگم که بهم ارث رسیده بود تو یکی از روستا ها بودش چند وقت اونجا بودم تا حالم بهترشد خونه خودمونو فروختم یه خونه جدید تو تهران گرفتم کارمو شروع کردم تا الان
من تو یه سال عشقمو و خانواده امو از دست دادم خیلی بد شکستم دلم برای بقل گرم بابام دستش تنگ شده بود دلم برای ناز کردن مامانم برای شونه زدن موهام به دست مادرم تنگ شده بود دلم برای مسخره بازی با. رایان تنگ شده بود دلم برای اون زمان که همش می خندیدم تنگ شده بود برای شیطونی کردنم تنگ شده بود
اما دیگه دیر شده بود
خوابیدم صبح جلسه انلاین داشتم بد صبحونه کت و شروار پوشیدم به رنگ خاکستری کت تا رون پام می رسید با مغنه خاکستری که تو کت بود با کفش پاشینه بلند که خاکستری بود یع کرم افتابی زدم با برق لب
رفتم پارکینک که برم بیرون که یه ماشین پلیس و یه زنه چادر و مرده بیرون اومدن
زنه:خانم روایا راد
من :بله
زنع:باما باید بیاین
من :بابت
زنه:گفته میشه
کارتشونو دیدم به نگهبان اپاتمان گفتم ماشینو بزاره تو پارکینگ رفتیم
من الان جلوی به سرهنگم
من :میشه بدونم بابت چی منو اوردین اینجا چه جرمی انجام دادم
سرنگ: خانم راد لطفا یکم صبر کنید
در زدن رایان و امیر احترام گذاشتن نشستن
امیر:مشتاق دیدار
من :مشتاق نیستم
سرهنگ : خب خانم رویا راد با سن 30 رﺋیس یه شرکت داروسازی بین الملی مقام 2 مجرد و پدرو مادر فوت شده
من : خب فهمیدم می خواهین رنگ لباسلی خونم بگین
سرهنگ : خب شما چند روز پیش با اقای امیرسام ملاقات کردین کت از یه شرکت المانی هستش درسته
من : خب اره
رایان : خب شما داروی لاغر کننده سفارش دادین
من: اره
امیر: چندتا
من: به شما چه ربطی داره
سرهنگ :باهاشون قرار دادبستین
من :نه هنوز
سرهنگ :بابت چی
من : هر شرکتی قانون و راز های خودشو داره
امیر :ببین رویاجان این شرکت شرکتی که مواد مخدر تو دارو ها میریزه تازه از همه مهم تر این شرکت یه شرکت قاچاق هستش که هر کاری می کنن
حمایت و لایک ♥و نظر یادتون نره
بعد اون روز من دیگه حالم بد بود همش بی هوش میشدم مادر و پدرم خیلی می ترسیدن دکترا میگفتن بابت عصبی شدنه
چهارماه گذشت من بهتر شدم مادر و پدر من می خواستن برن مسافرت
اونا رفتن من تونستم خودم بشم گریه می کردم بعد به حماقت خودم می خندیدم که چند هفته بعد خبر اوردن که پدرو مادر من تصادف کردم مردن من که از ماجرا رایان شوکه بودم با شوک بدی دکترا میگفتن سکته کرده م حرف به هیچ وجع نمی زدم فقدر گریه الهام همش ازم خواهش میکرد که باهاش حرف بزنم گریه می کرد بد بخت اون بابت من با سام که همکار رایان بود اسم واقعیش امیر بود بهم زد از اون عصبی بود امیر برعکس رایان الهامو دوست داشت
بعد یه ماه اومدم خونه به الهام گفتم وسایل جمع کنه می خواستم برم رشت خونه پدربزرگم که بهم ارث رسیده بود تو یکی از روستا ها بودش چند وقت اونجا بودم تا حالم بهترشد خونه خودمونو فروختم یه خونه جدید تو تهران گرفتم کارمو شروع کردم تا الان
من تو یه سال عشقمو و خانواده امو از دست دادم خیلی بد شکستم دلم برای بقل گرم بابام دستش تنگ شده بود دلم برای ناز کردن مامانم برای شونه زدن موهام به دست مادرم تنگ شده بود دلم برای مسخره بازی با. رایان تنگ شده بود دلم برای اون زمان که همش می خندیدم تنگ شده بود برای شیطونی کردنم تنگ شده بود
اما دیگه دیر شده بود
خوابیدم صبح جلسه انلاین داشتم بد صبحونه کت و شروار پوشیدم به رنگ خاکستری کت تا رون پام می رسید با مغنه خاکستری که تو کت بود با کفش پاشینه بلند که خاکستری بود یع کرم افتابی زدم با برق لب
رفتم پارکینک که برم بیرون که یه ماشین پلیس و یه زنه چادر و مرده بیرون اومدن
زنه:خانم روایا راد
من :بله
زنع:باما باید بیاین
من :بابت
زنه:گفته میشه
کارتشونو دیدم به نگهبان اپاتمان گفتم ماشینو بزاره تو پارکینگ رفتیم
من الان جلوی به سرهنگم
من :میشه بدونم بابت چی منو اوردین اینجا چه جرمی انجام دادم
سرنگ: خانم راد لطفا یکم صبر کنید
در زدن رایان و امیر احترام گذاشتن نشستن
امیر:مشتاق دیدار
من :مشتاق نیستم
سرهنگ : خب خانم رویا راد با سن 30 رﺋیس یه شرکت داروسازی بین الملی مقام 2 مجرد و پدرو مادر فوت شده
من : خب فهمیدم می خواهین رنگ لباسلی خونم بگین
سرهنگ : خب شما چند روز پیش با اقای امیرسام ملاقات کردین کت از یه شرکت المانی هستش درسته
من : خب اره
رایان : خب شما داروی لاغر کننده سفارش دادین
من: اره
امیر: چندتا
من: به شما چه ربطی داره
سرهنگ :باهاشون قرار دادبستین
من :نه هنوز
سرهنگ :بابت چی
من : هر شرکتی قانون و راز های خودشو داره
امیر :ببین رویاجان این شرکت شرکتی که مواد مخدر تو دارو ها میریزه تازه از همه مهم تر این شرکت یه شرکت قاچاق هستش که هر کاری می کنن
حمایت و لایک ♥و نظر یادتون نره
۴.۰k
۲۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.