𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐚𝐯𝐞𝐝 𝐦𝐞³⁹
𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐚𝐯𝐞𝐝 𝐦𝐞³⁹
حرفی که آخرین بار جیمین زد........."میام پیشت".....نکنه واقعی نباشه؟...............همینطور روی مبل با گریه خوابم برد.....کاش جیمینی بود که سرمو رو س .ینش بزارم.....
کاش جیمینی بود که سرم غر بزنه و برام غذا درست کنه......و کاش.....جیمینی بود که..................... منو می .بوسید..........
ویو جیمین
اونا فکر میکنن من نمیتونم فرار کنم.....ههه کورخوندن..... وارد یه سلولم کردن.....رفیقم اونجا بود از قبل، قبل از اینکه ات بفهمه برنامه ریزی کرده بودیم.....ساعت تقریبا دو یا سه، نزدیکای صبح بود........بیدار شدم و چان یول رو هم بیدار کردم....شیشه ها دودی بود پس نگهبانا نمیفهمیدن....یه پنجره نسبتاً کوچیک بالای سلول بود که با هوش مصنویی کار میکرد....
چان یول: بیارمش؟*آروم*
جیمین: آره*آروم*
کامپیوترو اورد و روشنش کرد و سیستم رو هکش کرد....پنجره ها باز شدن و فرصت فرارم بود....رفتم بالای تخت و از اونجا فرار کردم....چان یول قبلا تاکسی گرفته بود اما لباسا ضایع بود....لباسای جاساز شده رو پوشیدم و آماده شدم و بعد سوار تاکسی.......بالاخره نفسی کشیدم............
(فلش بک صبح)
دیگه رسیده بودم پیاده شدم و به سمت خونه رفتم....کلید در ورودی رو داشتم اما واحدمو نه......درو زدم............
ویو ات
از دیشب خوابیده بودم که صدای در زدن اومد....رفتم و بی توجه و بدون نگاه کردن درو باز کردم.... به زور روی پ.اهام وایستاده بودم...........درو که باز کردم..........جیمین!!!.....
جیمین: سلام کوچولو*لبخند*
بعد از دیدن حال من لبخند از روی ل.باش پرید..... هنوز زیاد به خودم نیومده بودم....پ.اهام سست شد و افتادم.......قبل از اینکه رو زمین بیوفتم منو گرفت.....
جیمین: دختر تو چرا انقد داغی چِت شده؟*نگران*
زیر پا و کمرمو گرفت و براید استایل بغلم کرد.....به سمت اتاق رفت و غر میزد.....
جیمین: فقط یه روز پیشت نبودم نگا با خودت چیکار کردیـ.....مگه نگفتم مواظب خودت باش؟؟....
رو تخت خوابوندم.........گوشیشو برداشت حدس میزنم خودشم نمیدونه داره چیکار میکنه....ولی اون حبس ابد بود........
جیمین: ببین اینجا نوشته برای پایین اوردن تب باید بریم حموم.....(مکث)....پاشو میبرمت حموم......
ات: جی....مین*بی حال*
جیمین: نوشته زیادم نبایذ حرف بزنی
ات: اما.....
جیمین: هیسس.....باید بریم حموم....
ات: من...خوبم*صدای گرفته*
جیمین: برای همینه صدات شبیه خروس شده؟*عصبی*
حرفی که آخرین بار جیمین زد........."میام پیشت".....نکنه واقعی نباشه؟...............همینطور روی مبل با گریه خوابم برد.....کاش جیمینی بود که سرمو رو س .ینش بزارم.....
کاش جیمینی بود که سرم غر بزنه و برام غذا درست کنه......و کاش.....جیمینی بود که..................... منو می .بوسید..........
ویو جیمین
اونا فکر میکنن من نمیتونم فرار کنم.....ههه کورخوندن..... وارد یه سلولم کردن.....رفیقم اونجا بود از قبل، قبل از اینکه ات بفهمه برنامه ریزی کرده بودیم.....ساعت تقریبا دو یا سه، نزدیکای صبح بود........بیدار شدم و چان یول رو هم بیدار کردم....شیشه ها دودی بود پس نگهبانا نمیفهمیدن....یه پنجره نسبتاً کوچیک بالای سلول بود که با هوش مصنویی کار میکرد....
چان یول: بیارمش؟*آروم*
جیمین: آره*آروم*
کامپیوترو اورد و روشنش کرد و سیستم رو هکش کرد....پنجره ها باز شدن و فرصت فرارم بود....رفتم بالای تخت و از اونجا فرار کردم....چان یول قبلا تاکسی گرفته بود اما لباسا ضایع بود....لباسای جاساز شده رو پوشیدم و آماده شدم و بعد سوار تاکسی.......بالاخره نفسی کشیدم............
(فلش بک صبح)
دیگه رسیده بودم پیاده شدم و به سمت خونه رفتم....کلید در ورودی رو داشتم اما واحدمو نه......درو زدم............
ویو ات
از دیشب خوابیده بودم که صدای در زدن اومد....رفتم و بی توجه و بدون نگاه کردن درو باز کردم.... به زور روی پ.اهام وایستاده بودم...........درو که باز کردم..........جیمین!!!.....
جیمین: سلام کوچولو*لبخند*
بعد از دیدن حال من لبخند از روی ل.باش پرید..... هنوز زیاد به خودم نیومده بودم....پ.اهام سست شد و افتادم.......قبل از اینکه رو زمین بیوفتم منو گرفت.....
جیمین: دختر تو چرا انقد داغی چِت شده؟*نگران*
زیر پا و کمرمو گرفت و براید استایل بغلم کرد.....به سمت اتاق رفت و غر میزد.....
جیمین: فقط یه روز پیشت نبودم نگا با خودت چیکار کردیـ.....مگه نگفتم مواظب خودت باش؟؟....
رو تخت خوابوندم.........گوشیشو برداشت حدس میزنم خودشم نمیدونه داره چیکار میکنه....ولی اون حبس ابد بود........
جیمین: ببین اینجا نوشته برای پایین اوردن تب باید بریم حموم.....(مکث)....پاشو میبرمت حموم......
ات: جی....مین*بی حال*
جیمین: نوشته زیادم نبایذ حرف بزنی
ات: اما.....
جیمین: هیسس.....باید بریم حموم....
ات: من...خوبم*صدای گرفته*
جیمین: برای همینه صدات شبیه خروس شده؟*عصبی*
۱۰.۱k
۳۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.