part22
سانا:مم..من (ترسیدع)
کوک:یک بار دیگه دست به همچنین کاری بزنی قول نمیدم مثل ادم رفتار کنم ...نو..نا(صداش خش دار و عصبی)
سانا:کوک من...
بدون منتظر بودن به سمت اتاقش رفت و درو طوری محکم کوبید که تو جام پریدم به خودم لعنتی فرستادم صبحونه مورد علاق که پنکیک نوزی با شیرموز بود رو درست کردم و نوتی براش نوشتم
به سمت اتاقم رفتم بعد از دوش کوتاه کت و پیراهنم رو پوشیدم و بعد از برداشتن کیفم از اتاق بیرون رفتم که به میز دست نخورده برخوردم کلافه نفسمو بیرون دادم سمت اتاقش رفتم درو باز کردم صدای اب نشانگر تو حموم بودنش بود در اتاق رو بستم و از خونه بیرون زدم میدونستم که هر دومون به عمارت خواسته شدیم
پس زود تر راه افتادم بعد از دیدن جئون بزرگ از دلش با یبسته شیر موز در میارم به فاکارم لبخند زدم و وارد ماشین شدم ......
به عمارت کم مونده بودم که گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره نامجون ننیدونم چرا ولی لبخند به روی لبام اومد
سانا:الو؟
نام:اوه ..سانا شی...امید وارم بد موقع مزاحم نشدم!
سانا:نه نامجون شی... کاری داشتی(با ملایمت)
نامجون:واقعیتش از دیروز نگرانت بودم که بعدش از کوک شنیدم که حالت خوبع!
سانا:درسته خوبم جای نگرانی نیس کیم!(لبخند)
نامجون:...اوه خیلی عالیه واقعیتش از دیروز عذاب وجدان گرفته بودم بخاطر دادگاه خودتو خیلی خسته کرده بودی!
سانا:راستیتش بخاطر دادگاه نبود برای آلرژی بود که امروز صبح انگار خیلی کوک رو دلخور کردم!
نام:اوه پس باید امروز از دلش در بیاری چون روز مهمیه!
سانا:روز مهم؟
از اون طرف گوشی یکی گفت:
امروز تولد بانی کوچولوعه!
سانا:با ترمزی که گرفتم و چییی که گفتم عملا حس کردم پشمی برای نامجون و افراد کنارش نموند با بوق های پشت سرم فاکی زیر لب گفتم و کنار کشیدم
سانا:نام بگو که این یک شوخیه!(جدی)
نام:نه سانا امروز تولد کوکه
سانا:عصبی روی فرمون کوبیدم
شییبااالللل چرا یادم نبود...لعنتی برای همین خواسته بریم دیدنش ...نه نباید اجازه بدم نمیزارم کوک رو ناراحت کنه....خودم خفت میکنم جئون(اخرش رو با داد گفت و عصبی گوشی رو رو صندلی پرت کرد و با سرعت زیاد به سمت عمارت روند)
&اعضا با این ریکشن سانا متعجب و نگران بودن
ولی هیچ کدوم از اتفاق پارسال خبر نداشتن
فلش بک به پارسال
کوک:یک بار دیگه دست به همچنین کاری بزنی قول نمیدم مثل ادم رفتار کنم ...نو..نا(صداش خش دار و عصبی)
سانا:کوک من...
بدون منتظر بودن به سمت اتاقش رفت و درو طوری محکم کوبید که تو جام پریدم به خودم لعنتی فرستادم صبحونه مورد علاق که پنکیک نوزی با شیرموز بود رو درست کردم و نوتی براش نوشتم
به سمت اتاقم رفتم بعد از دوش کوتاه کت و پیراهنم رو پوشیدم و بعد از برداشتن کیفم از اتاق بیرون رفتم که به میز دست نخورده برخوردم کلافه نفسمو بیرون دادم سمت اتاقش رفتم درو باز کردم صدای اب نشانگر تو حموم بودنش بود در اتاق رو بستم و از خونه بیرون زدم میدونستم که هر دومون به عمارت خواسته شدیم
پس زود تر راه افتادم بعد از دیدن جئون بزرگ از دلش با یبسته شیر موز در میارم به فاکارم لبخند زدم و وارد ماشین شدم ......
به عمارت کم مونده بودم که گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره نامجون ننیدونم چرا ولی لبخند به روی لبام اومد
سانا:الو؟
نام:اوه ..سانا شی...امید وارم بد موقع مزاحم نشدم!
سانا:نه نامجون شی... کاری داشتی(با ملایمت)
نامجون:واقعیتش از دیروز نگرانت بودم که بعدش از کوک شنیدم که حالت خوبع!
سانا:درسته خوبم جای نگرانی نیس کیم!(لبخند)
نامجون:...اوه خیلی عالیه واقعیتش از دیروز عذاب وجدان گرفته بودم بخاطر دادگاه خودتو خیلی خسته کرده بودی!
سانا:راستیتش بخاطر دادگاه نبود برای آلرژی بود که امروز صبح انگار خیلی کوک رو دلخور کردم!
نام:اوه پس باید امروز از دلش در بیاری چون روز مهمیه!
سانا:روز مهم؟
از اون طرف گوشی یکی گفت:
امروز تولد بانی کوچولوعه!
سانا:با ترمزی که گرفتم و چییی که گفتم عملا حس کردم پشمی برای نامجون و افراد کنارش نموند با بوق های پشت سرم فاکی زیر لب گفتم و کنار کشیدم
سانا:نام بگو که این یک شوخیه!(جدی)
نام:نه سانا امروز تولد کوکه
سانا:عصبی روی فرمون کوبیدم
شییبااالللل چرا یادم نبود...لعنتی برای همین خواسته بریم دیدنش ...نه نباید اجازه بدم نمیزارم کوک رو ناراحت کنه....خودم خفت میکنم جئون(اخرش رو با داد گفت و عصبی گوشی رو رو صندلی پرت کرد و با سرعت زیاد به سمت عمارت روند)
&اعضا با این ریکشن سانا متعجب و نگران بودن
ولی هیچ کدوم از اتفاق پارسال خبر نداشتن
فلش بک به پارسال
۱۲.۵k
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.