سوآه ☆
سوآه ☆
[از اینجای داستان از اسم ونوس هم استفاوه میکنه]
کاپیتان [اریس] _
یون سوک ی.س
ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟙𝟙
همون بوی آشنا رو میداد یچیزی شبیه عطرِقهوه
_ چرا نمیری استراحت کنی؟
با آستین عرقِ روی پیشونیش رو پاک کرد و صاف ایستاد
☆ میدونستم... که... میای...
با خودم فکر کردم... زمانی که همه... خوابیدن نقابت رو برمیداری و برای تمرین میای...
_ ساکت.. ممکنه خواب باشن، آب میخوای؟
☆ ممنون میل ندارم...
_ میخوای بگی منتظر من بودی؟
☆ نه، فقط حدس میزدم پیدات شه... در کل خیلی مرموزی
_ یک دقیقه بشین، نه بهتره بری بخوابی. من اینجا تمرین نمیکنم سالن کناری مال منه سوآه...
☆ من ونوسم!
_ حق با توعه
دسته کلید فلزی رو از جیب شلوارش در آورد و با تکون دادنش توی هوا اون رو متوجه کرد که همراهش خارج بشه
_ باید در اینجا رو قفل کنم
☆ میشه بهم آموزش بدی؟
منتظر موند سوآه هم خارج بشه، در رو قفل کرد و سرش رو بالا گرفت
چند ثانیه توی چشمای مشکی و پرکلاغیش نگاه کرد و سمتش خم شد
_ اگه امشب خوب استراحت کنی فرداشب باهات تمرین میکنم
میگن با نگاه کردن به چشم آدما میشه متوجه خیلی چیزها شد، از نظر اریس سوآه تمام چیزی که میخواست رو داشت؛ جسارت، بیپروایی و اراده...
☆ باشه شبت بخیر
لبخندی زد و کمی به دور شدن سوآه نگاه کرد، موهاش رو مرتب کرد و بعد نگاهی به بند کفشش که باز شده بود انداخت. نقاب روی چهرش رو باز کرد، گوشه ای گذاشت و مشغول بند کفشش شد...
شانس باهاش یار بود افراد خوبی رو توی گروهش داشت اینکه کی میتونست اون نقاب رو برداره هنوز مشخص نبود ولی حداقل به اون دختر اعتماد داشت.
محکم بند کفش رو گره زد و به سمت راه روی اتاق دونفره دخترا قدم برداشت میخواست مطمئن بشه سوآه راحت خوابیده بالاخره شرطش برای تمرین کردن باهاش فقط یه استراحت کامل بود!
مقابل در ایستاد، سعی کرد آروم بازش کنه اما از اونجایی که تقریبا قدیمی بود با حرکتش سکوت اتاق رو شکست، با گوشه چشم دزدکی نگاهی انداخت؛
خواب بنظر میرسید شاید هم خودش رو به خواب زده بود!
" آوریل ۱۹۸۹...
تنها تفاوتی که با آدم ها داریم در نوع و میزان دردهایمان است شاید همین تفاوت بتواند حلقه اتصالمان را بسازد "
◦•●◉✿✿◉●•◦
بخش دوم: ...𝑨𝒍𝒘𝒂𝒚𝒔 𝒘𝒊𝒕𝒉 𝒎𝒆
[۵ ماه بعد، اکتبر]
پاییز نزدیک بود اما نمیدونست چرا هوا قصد خنک شدن نداشت، لبه کلاهش رو پایین تر کشید و از اتاق خارج شد
ی.س: هی بیا اینجا
دستش رو تکون میداد که ونوس رو متوجه خودش کنه، امروز دیرتر از همیشه بیدار شده بود و عجیب تر از اون اریس اصلا سرزنشش نکرد.
𝓁𝒾𝓀𝑒?
[از اینجای داستان از اسم ونوس هم استفاوه میکنه]
کاپیتان [اریس] _
یون سوک ی.س
ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟙𝟙
همون بوی آشنا رو میداد یچیزی شبیه عطرِقهوه
_ چرا نمیری استراحت کنی؟
با آستین عرقِ روی پیشونیش رو پاک کرد و صاف ایستاد
☆ میدونستم... که... میای...
با خودم فکر کردم... زمانی که همه... خوابیدن نقابت رو برمیداری و برای تمرین میای...
_ ساکت.. ممکنه خواب باشن، آب میخوای؟
☆ ممنون میل ندارم...
_ میخوای بگی منتظر من بودی؟
☆ نه، فقط حدس میزدم پیدات شه... در کل خیلی مرموزی
_ یک دقیقه بشین، نه بهتره بری بخوابی. من اینجا تمرین نمیکنم سالن کناری مال منه سوآه...
☆ من ونوسم!
_ حق با توعه
دسته کلید فلزی رو از جیب شلوارش در آورد و با تکون دادنش توی هوا اون رو متوجه کرد که همراهش خارج بشه
_ باید در اینجا رو قفل کنم
☆ میشه بهم آموزش بدی؟
منتظر موند سوآه هم خارج بشه، در رو قفل کرد و سرش رو بالا گرفت
چند ثانیه توی چشمای مشکی و پرکلاغیش نگاه کرد و سمتش خم شد
_ اگه امشب خوب استراحت کنی فرداشب باهات تمرین میکنم
میگن با نگاه کردن به چشم آدما میشه متوجه خیلی چیزها شد، از نظر اریس سوآه تمام چیزی که میخواست رو داشت؛ جسارت، بیپروایی و اراده...
☆ باشه شبت بخیر
لبخندی زد و کمی به دور شدن سوآه نگاه کرد، موهاش رو مرتب کرد و بعد نگاهی به بند کفشش که باز شده بود انداخت. نقاب روی چهرش رو باز کرد، گوشه ای گذاشت و مشغول بند کفشش شد...
شانس باهاش یار بود افراد خوبی رو توی گروهش داشت اینکه کی میتونست اون نقاب رو برداره هنوز مشخص نبود ولی حداقل به اون دختر اعتماد داشت.
محکم بند کفش رو گره زد و به سمت راه روی اتاق دونفره دخترا قدم برداشت میخواست مطمئن بشه سوآه راحت خوابیده بالاخره شرطش برای تمرین کردن باهاش فقط یه استراحت کامل بود!
مقابل در ایستاد، سعی کرد آروم بازش کنه اما از اونجایی که تقریبا قدیمی بود با حرکتش سکوت اتاق رو شکست، با گوشه چشم دزدکی نگاهی انداخت؛
خواب بنظر میرسید شاید هم خودش رو به خواب زده بود!
" آوریل ۱۹۸۹...
تنها تفاوتی که با آدم ها داریم در نوع و میزان دردهایمان است شاید همین تفاوت بتواند حلقه اتصالمان را بسازد "
◦•●◉✿✿◉●•◦
بخش دوم: ...𝑨𝒍𝒘𝒂𝒚𝒔 𝒘𝒊𝒕𝒉 𝒎𝒆
[۵ ماه بعد، اکتبر]
پاییز نزدیک بود اما نمیدونست چرا هوا قصد خنک شدن نداشت، لبه کلاهش رو پایین تر کشید و از اتاق خارج شد
ی.س: هی بیا اینجا
دستش رو تکون میداد که ونوس رو متوجه خودش کنه، امروز دیرتر از همیشه بیدار شده بود و عجیب تر از اون اریس اصلا سرزنشش نکرد.
𝓁𝒾𝓀𝑒?
۷.۷k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.