卩卂尺ㄒ15
(فراوش شده)
با چیزی که کیمورا گفت پشمام ریخت
گفت:میدونی بعد از اون اتفاق چه بلایی به سر من اومد؟(با حالت مست و چشای بسته)
گفتم:چه اتفاقی ؟...حالت خوبه عزیزم؟
چشاش رو باز کرد و با داد گفت:به من نگو عزیزم ...من اینقدر افسرده شدم که اقدام به خودکشی کردم...اگه میخواستی منو عاشق خودت کنی نباید باهام اینکارو میکردی لعنتییییی...(باگریه ادامه داد)باید فقط بهم محبت میکردی
گفتم:مگه من باهات چکار کردم کیمورا اصلا منو میشناسی؟
بلند خندید و گفت:فک کردی به این زودی یادم میره که بهم تجاوز کردی؟....هوم؟(چشاش رو بست و اروم زمزمه کرد)نباید با زندگیم بازی میکردی تهیونگ...واقعا نباید
و گرفت خوابید
چیزی رو که شنیدم قابل هضم نبود یعنی که چی بهش تجاوز کرده؟....تهیونگ دیگه کدوم خریه؟
یعنی دوست پسرش بوده؟...پوففف دارم دیوونه میشم
گوشیم رو از جیبم بیرون اوردم و سریع زنگ زدم به جیهوپ اون باید میدونست که تهیونگ کیه
گوشی رو با صدای خواب الود برداشت و گفت:بله؟....چه خبره ساعت 2 نصفه شب
از اتاق اومدم بیرون و رفتم توی هال و گفتم:جیهوپ گوش کن بهت چی میگم....توی این مدتی که کیمورا پیش شما بود اتفاقی براش افتاد؟
جیهوپ صداش رو صاف کرد و گفت:چرا چیشده؟
صدام رو انداختم توی گلوم گفتم:شده یا نههه؟
گفت:خب کیمورا نمیخواد بهت بگم از خودش بپرس
گفتم:بابا ریدم دهنت ...از تو ابی گرم نمیشه
قطع کردم و گوشی رو انداهتم روی مبل و رفتم اونجا نشستم و دستام رو توی سرم نگه داشتم
(فردا)
تا صبح بیدار بودم و منتظر بودم که کیمورا بیدار شه از ازش بپرسم که چی شده
دیدم که تا ساعت 10 بیدار نشد تصمیم گرفتم که شرکت هم نرم
(از دید کیمورا)
از خواب بیدار شدم و فهمیدم که سرم داره میپوکه دیدم که توی اتاق بابام
یعنی دیشب چه اتفاقی افتاد توی پارتی؟چرا هیچی یادم نمیاد؟
بلند شدم و دیدم که باباهم نیست کنارم یه نگا به ساعت انداختم دیدم که خوابیده با خودم گفتم که حتما رفته شرکت
رفتم از اتاق بیرون و با بابا که لب پنجره وایساده روبرو شدم
گفتم:اع ...بابا اینجایی؟....سلام
روش رو کرد به من و با لبخند گفت:سلام..خوب خوابیدی؟
گفتم:اوهوم یه نگاه به ساعت انداختم و ادامه دادم:ساعت دوازدههه؟....چرا بیدارم نکردی؟
گفت:خب دیشب اصلا حالت خوب نبود گفتم که بخوابی
گفتم:دیشب چه اتفاقی افتاده مگه؟
اومد روبروم وایساد و دستام رو گرفت و گفت:بیا بشین
گفتم:بابا چیزی شده؟
گفت:بشین
رفتم نشستم و اونم کنارم نشست و گفت:ببین کیمورا دیشب وقتی مست بودی چیزای عجیب و غریبی میگفتی
تعجب کردم و گفتم:چیییییی؟؟
گفت:توی کره وقتی که من نبودم برات اتفاقی افتاده؟
گفتم:ن...نه نه نه
گفت:کیمورا وقتی دروغ میگی خیلی ضایعی
گفتم:بابا بیخیالش تو الان هنوز داری با افسردگیت دست و پنجه گرم میکنی اینو ولش کن ....اص...اصلا چیز مهمی نیست
گفت:من دیگه افسرده نیستم عزیزم....کیمورا بهم بگو چیشده تهیونگ کیه؟من میدونستم وقتی که اومدی اینجا یه طوریت هست ولی به روت نیاوردم هحالا خودت بگو که چیشده ...
گفتم:بابا تهیونگ رو از کجا میشناسی؟
گفت:خودت دیشب گفتی
لبمو گاز گرفتم و گفتم:باشه بابا بهت میگم ....من چون دوست نداشتم از پولامو از دایی بگیرم و اون مقداری که تو برام میفرستادی برام کافی نبود دوست داشتم از الان مستقل شم تا بتونم راخت روی پاهای خدم وایسم رفتم توی یه شرکت کار کردم و اونم عاشقم شد ولی من به اون حسی نداشتم اونم وقتی فهمید به زور بهم تعرض کرد
با شنیدن داستان بابا چشاش قرمز شد و با فریاد گفت:یعنی چییییی؟.....توهم وایسادی و نگاش کردی؟
گفتم:بابا اروم باش....گریم گرفت ادامه دادم:اون دست و پاهام رو بست چکار میتونستم بکنم؟
اونم گریش گرفت و بغلم کرد و سرم رو توی سینش فشرد
گفت:معذرت میخوام دخترم ....تروخدا منو ببخش ...من....من
پریدم وسط حرفش و گفتم:بابا....بیخیال...دیگه گذشت میخوام پیش تو ازین به بعد زندگی کنم و زندگیم حتما تغییر میکنه
ازش جدا شدم و گونش رو بوسیدم
دوباره بغلم کرد و گریه کرد منم بغلش کردم و گفتم:بابا ....فراموشش کن من اشتباه کردم که دیشب اینقدر مست شدم که اینارو بهت گفتم
گفت:یه زنگ به جونگ کوک بزن اون دیشب خیلی مواظبت بود و نگرانت شده بود ...راستی یه چیز مهم هم میخواست بهت بگه
سرخ شدم و گفتم:جونگ کوک؟؟....جلوی اون این رو بهت گفتم؟
گفت:نه نگران نباش توی خونه گفتی
گفتم:اخ....خیالم راحت شد....باشه شمارش رو بده بهش زنگ بزنم
بابا شمارش رو داد و منم توی گوشیم سیوش کردم
بعد از اینکه با بابا صبحانه خوردیم رفتم بالا توی اتاقم و روی تختم افتادم گوشیم رو از توی جیبم در اوردم و زنگ زدم به جونگ کوک ..
با چیزی که کیمورا گفت پشمام ریخت
گفت:میدونی بعد از اون اتفاق چه بلایی به سر من اومد؟(با حالت مست و چشای بسته)
گفتم:چه اتفاقی ؟...حالت خوبه عزیزم؟
چشاش رو باز کرد و با داد گفت:به من نگو عزیزم ...من اینقدر افسرده شدم که اقدام به خودکشی کردم...اگه میخواستی منو عاشق خودت کنی نباید باهام اینکارو میکردی لعنتییییی...(باگریه ادامه داد)باید فقط بهم محبت میکردی
گفتم:مگه من باهات چکار کردم کیمورا اصلا منو میشناسی؟
بلند خندید و گفت:فک کردی به این زودی یادم میره که بهم تجاوز کردی؟....هوم؟(چشاش رو بست و اروم زمزمه کرد)نباید با زندگیم بازی میکردی تهیونگ...واقعا نباید
و گرفت خوابید
چیزی رو که شنیدم قابل هضم نبود یعنی که چی بهش تجاوز کرده؟....تهیونگ دیگه کدوم خریه؟
یعنی دوست پسرش بوده؟...پوففف دارم دیوونه میشم
گوشیم رو از جیبم بیرون اوردم و سریع زنگ زدم به جیهوپ اون باید میدونست که تهیونگ کیه
گوشی رو با صدای خواب الود برداشت و گفت:بله؟....چه خبره ساعت 2 نصفه شب
از اتاق اومدم بیرون و رفتم توی هال و گفتم:جیهوپ گوش کن بهت چی میگم....توی این مدتی که کیمورا پیش شما بود اتفاقی براش افتاد؟
جیهوپ صداش رو صاف کرد و گفت:چرا چیشده؟
صدام رو انداختم توی گلوم گفتم:شده یا نههه؟
گفت:خب کیمورا نمیخواد بهت بگم از خودش بپرس
گفتم:بابا ریدم دهنت ...از تو ابی گرم نمیشه
قطع کردم و گوشی رو انداهتم روی مبل و رفتم اونجا نشستم و دستام رو توی سرم نگه داشتم
(فردا)
تا صبح بیدار بودم و منتظر بودم که کیمورا بیدار شه از ازش بپرسم که چی شده
دیدم که تا ساعت 10 بیدار نشد تصمیم گرفتم که شرکت هم نرم
(از دید کیمورا)
از خواب بیدار شدم و فهمیدم که سرم داره میپوکه دیدم که توی اتاق بابام
یعنی دیشب چه اتفاقی افتاد توی پارتی؟چرا هیچی یادم نمیاد؟
بلند شدم و دیدم که باباهم نیست کنارم یه نگا به ساعت انداختم دیدم که خوابیده با خودم گفتم که حتما رفته شرکت
رفتم از اتاق بیرون و با بابا که لب پنجره وایساده روبرو شدم
گفتم:اع ...بابا اینجایی؟....سلام
روش رو کرد به من و با لبخند گفت:سلام..خوب خوابیدی؟
گفتم:اوهوم یه نگاه به ساعت انداختم و ادامه دادم:ساعت دوازدههه؟....چرا بیدارم نکردی؟
گفت:خب دیشب اصلا حالت خوب نبود گفتم که بخوابی
گفتم:دیشب چه اتفاقی افتاده مگه؟
اومد روبروم وایساد و دستام رو گرفت و گفت:بیا بشین
گفتم:بابا چیزی شده؟
گفت:بشین
رفتم نشستم و اونم کنارم نشست و گفت:ببین کیمورا دیشب وقتی مست بودی چیزای عجیب و غریبی میگفتی
تعجب کردم و گفتم:چیییییی؟؟
گفت:توی کره وقتی که من نبودم برات اتفاقی افتاده؟
گفتم:ن...نه نه نه
گفت:کیمورا وقتی دروغ میگی خیلی ضایعی
گفتم:بابا بیخیالش تو الان هنوز داری با افسردگیت دست و پنجه گرم میکنی اینو ولش کن ....اص...اصلا چیز مهمی نیست
گفت:من دیگه افسرده نیستم عزیزم....کیمورا بهم بگو چیشده تهیونگ کیه؟من میدونستم وقتی که اومدی اینجا یه طوریت هست ولی به روت نیاوردم هحالا خودت بگو که چیشده ...
گفتم:بابا تهیونگ رو از کجا میشناسی؟
گفت:خودت دیشب گفتی
لبمو گاز گرفتم و گفتم:باشه بابا بهت میگم ....من چون دوست نداشتم از پولامو از دایی بگیرم و اون مقداری که تو برام میفرستادی برام کافی نبود دوست داشتم از الان مستقل شم تا بتونم راخت روی پاهای خدم وایسم رفتم توی یه شرکت کار کردم و اونم عاشقم شد ولی من به اون حسی نداشتم اونم وقتی فهمید به زور بهم تعرض کرد
با شنیدن داستان بابا چشاش قرمز شد و با فریاد گفت:یعنی چییییی؟.....توهم وایسادی و نگاش کردی؟
گفتم:بابا اروم باش....گریم گرفت ادامه دادم:اون دست و پاهام رو بست چکار میتونستم بکنم؟
اونم گریش گرفت و بغلم کرد و سرم رو توی سینش فشرد
گفت:معذرت میخوام دخترم ....تروخدا منو ببخش ...من....من
پریدم وسط حرفش و گفتم:بابا....بیخیال...دیگه گذشت میخوام پیش تو ازین به بعد زندگی کنم و زندگیم حتما تغییر میکنه
ازش جدا شدم و گونش رو بوسیدم
دوباره بغلم کرد و گریه کرد منم بغلش کردم و گفتم:بابا ....فراموشش کن من اشتباه کردم که دیشب اینقدر مست شدم که اینارو بهت گفتم
گفت:یه زنگ به جونگ کوک بزن اون دیشب خیلی مواظبت بود و نگرانت شده بود ...راستی یه چیز مهم هم میخواست بهت بگه
سرخ شدم و گفتم:جونگ کوک؟؟....جلوی اون این رو بهت گفتم؟
گفت:نه نگران نباش توی خونه گفتی
گفتم:اخ....خیالم راحت شد....باشه شمارش رو بده بهش زنگ بزنم
بابا شمارش رو داد و منم توی گوشیم سیوش کردم
بعد از اینکه با بابا صبحانه خوردیم رفتم بالا توی اتاقم و روی تختم افتادم گوشیم رو از توی جیبم در اوردم و زنگ زدم به جونگ کوک ..
۳.۶k
۲۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.