پارت
پارت
هیونبین در حالی که به لبهای ته نگاه میکرد گفت: مربی نه هیونبین صدام کن.به ته نزدیک تر شد جوری که صورت هاشون مماس هم بود و گفت:مگه نگفتی هرکی بره دنبال آرزو هاش میتونه بهشون برسه؟ خب من دنبال تو اومدم و میخوام بهت برسم
ته سعی کرد با دستاش هلش بده اما زورش نرسید و گفت:لطفا اینطوری نکنید من اینطوری موذبم
هیونبین:انقد اینکار رو تکرار میکنیم تا دیگه ترست بریزه..
رفت سمت لبهاش که با فرود اومدن مشت کوک به کنار صورتش متوقف شد
هیونبین:یاااااا تو چه مرگته؟ تو با اون چه نسبتی داری؟
کوک:من دوستشم یک(و با زانو زد وسط دوتا پاش)دو اینکه دارم از کسی که نمیتونه دفاع میکنم(مشت در صورت)
هیونبین از درد داشت ناله میکرد ته از ترس و استرس خشکش زده بود. مگه چندسالش بود که بتونه این اتفاقات رو درک کنه؟
کوک ته رو بقل کرد و گفت: خوبی؟
بعد یه ثانیه به خودش اومد و خواست ته رو از بقلش بیاره بیرون که موذب نشه اما ته اینبار پیرهنش رو چنگ زد و با گریه گفت:ممنونم... تو تنها کسی هستی که وقتی بهم دست میزنه اذیت نمیشم.
بقیه اومدن تو و با این صحنه رو به رو شدن . همه میدونستن تهیونگ یه کسی اجازه ی لمس کردنشو نمیده برای همین خیلی تعجب کرده بودن و نگران بودن
کوک همونطور که ته رو به بقلش میفشرد گفت:شیییییشش باشه باشه تموم شد اون عوضی دیگه نمیتونه اذیتت کنه. هیونگ نمیزاره باشه؟
ته که غرق گریه بود گفت:ممنونم هیونگ
کوک همونطور که ته تو بقلش بود بلند شد و رفت طبقه ی بالا که اتاق استراحت بود و بچه ها هم باهاش رفتن.
ته که یکم آروم شد نامجون گفت:تهیونگ میدونم اذیت میشی ولی میشه بهمون بگی اون یاری چیکارت داشت؟
جنی:آره عزیزم اگه بگی خودتم سبک میشی
ته سرش رو به تایید تکون داد و شروع به تعریف کردن کرد:و بعدش*هق*بعدش نزدیک صورتم اومد تا*هق هق*تا بب*هق*
بوسم کنه*گریه*
کوک دوباره بقلش کرد و به خوش فشردش
همه با عصبانیت و ناراحتی به ته نگاه میکردن
رزی:تو تو سن کمی این ها رو تجربه کردی
جنی با بغض:مگه چندسالته کلا که اینقد اذیت شدی؟
اما اونا نمیدونستن که این تازه روی خوش سرنوشت تهیونگه
جونگ کوک:باشه اروم باش خیلی خسته ای برو یکم بخواب
ته:باشه
جونگ کوک:بیا ببرمت ببخوابی
یک ساعت بعد، خوابگاه
کوک:خوابید
نامجون و بقیه سر اوپن نشسته بودن
جنی داشت گریه میکرد و یونگی داشت ارومش میکرد
یونگی:خود ته هم انقدر گریه نکرد که تو میکنی
جنی:آخه اون مگه چند سالشه که این بلا سرش بیاد؟؟
نامجون:کوک ولی تو هم یارو رو کشتی تقریبا
کوک:ته مثل برادر کوچیکمه و خب خیلی مغزش برای هضم اینجور چیزا جوونه
جین :اره خب
نامجون:کوک کی تو انقد با ته صمیمی شدی؟
کوک:صمیمی!؟ نه فقط یکم دلم به حالش میسوزه میدونی....
هیونبین در حالی که به لبهای ته نگاه میکرد گفت: مربی نه هیونبین صدام کن.به ته نزدیک تر شد جوری که صورت هاشون مماس هم بود و گفت:مگه نگفتی هرکی بره دنبال آرزو هاش میتونه بهشون برسه؟ خب من دنبال تو اومدم و میخوام بهت برسم
ته سعی کرد با دستاش هلش بده اما زورش نرسید و گفت:لطفا اینطوری نکنید من اینطوری موذبم
هیونبین:انقد اینکار رو تکرار میکنیم تا دیگه ترست بریزه..
رفت سمت لبهاش که با فرود اومدن مشت کوک به کنار صورتش متوقف شد
هیونبین:یاااااا تو چه مرگته؟ تو با اون چه نسبتی داری؟
کوک:من دوستشم یک(و با زانو زد وسط دوتا پاش)دو اینکه دارم از کسی که نمیتونه دفاع میکنم(مشت در صورت)
هیونبین از درد داشت ناله میکرد ته از ترس و استرس خشکش زده بود. مگه چندسالش بود که بتونه این اتفاقات رو درک کنه؟
کوک ته رو بقل کرد و گفت: خوبی؟
بعد یه ثانیه به خودش اومد و خواست ته رو از بقلش بیاره بیرون که موذب نشه اما ته اینبار پیرهنش رو چنگ زد و با گریه گفت:ممنونم... تو تنها کسی هستی که وقتی بهم دست میزنه اذیت نمیشم.
بقیه اومدن تو و با این صحنه رو به رو شدن . همه میدونستن تهیونگ یه کسی اجازه ی لمس کردنشو نمیده برای همین خیلی تعجب کرده بودن و نگران بودن
کوک همونطور که ته رو به بقلش میفشرد گفت:شیییییشش باشه باشه تموم شد اون عوضی دیگه نمیتونه اذیتت کنه. هیونگ نمیزاره باشه؟
ته که غرق گریه بود گفت:ممنونم هیونگ
کوک همونطور که ته تو بقلش بود بلند شد و رفت طبقه ی بالا که اتاق استراحت بود و بچه ها هم باهاش رفتن.
ته که یکم آروم شد نامجون گفت:تهیونگ میدونم اذیت میشی ولی میشه بهمون بگی اون یاری چیکارت داشت؟
جنی:آره عزیزم اگه بگی خودتم سبک میشی
ته سرش رو به تایید تکون داد و شروع به تعریف کردن کرد:و بعدش*هق*بعدش نزدیک صورتم اومد تا*هق هق*تا بب*هق*
بوسم کنه*گریه*
کوک دوباره بقلش کرد و به خوش فشردش
همه با عصبانیت و ناراحتی به ته نگاه میکردن
رزی:تو تو سن کمی این ها رو تجربه کردی
جنی با بغض:مگه چندسالته کلا که اینقد اذیت شدی؟
اما اونا نمیدونستن که این تازه روی خوش سرنوشت تهیونگه
جونگ کوک:باشه اروم باش خیلی خسته ای برو یکم بخواب
ته:باشه
جونگ کوک:بیا ببرمت ببخوابی
یک ساعت بعد، خوابگاه
کوک:خوابید
نامجون و بقیه سر اوپن نشسته بودن
جنی داشت گریه میکرد و یونگی داشت ارومش میکرد
یونگی:خود ته هم انقدر گریه نکرد که تو میکنی
جنی:آخه اون مگه چند سالشه که این بلا سرش بیاد؟؟
نامجون:کوک ولی تو هم یارو رو کشتی تقریبا
کوک:ته مثل برادر کوچیکمه و خب خیلی مغزش برای هضم اینجور چیزا جوونه
جین :اره خب
نامجون:کوک کی تو انقد با ته صمیمی شدی؟
کوک:صمیمی!؟ نه فقط یکم دلم به حالش میسوزه میدونی....
۲.۳k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.