چند پارتی
# پارت ۵
کوک با چشمای گرد شده نگاش کرد
_ چکار میکنی؟
ا.ت میدونست کوک خودش اینو دوست داره ولی بازیگر خوبی بود
+ خودت که میگی نمی تونی بخوری ، گفتم این ته چین خوشمزه رو از دست ندی...
کوک از خدا خواسته اولین قاشقو بلعید...
بعد با نگاه کنجکاو ا.ت روبه رو شد
+ خب؟!
_ چی خب؟
+ خب مزش چطوره؟دوست داشتی
_ اوهوم...خیلی مزش عجیبه اما بد نیست...دوستش دارم
برای هر قاشق، کوک عین بچه ها خیره به ا.ت میموند و ا.تم دلش میرفت براش...
ا.ت دیگه نتونست تحمل کنه ، مثله دیوونه ها لپاشو چلوند
_ ا.ت ببخشید
+ بابت؟
_ دیشب که بابات تعریف میکرد چه روزهایی رو گذروندی که باعث و بانیش من بودم ، خیلی از خودم بدم اومد...
+ جونگکوکا از این حرفا نزن بیا حرفای خوب بزنیم
ا.ت خودشو تو بغل عشقش جا کرد و ساعت ها همونطور موند...
*چند ساعت بعد*
*ا.ت*
در عین حال که مامان به کوک تعارف کرد مربا بخوره بابا بهش گفت که میتونه با ماشین اون بره کمپانی...
مامان رو به بابا گفت: بعد از اونجا هم باید بریم خرید...
منو بابا ترسیده همو نگاه کردیم...وای نه دوباره خرید
+ مامان جان شما مارو کشتی...همین یه هفته پیش پاساژها رو متر کردیم...
مامان ا.ت: همین که گفتم...
دم در کمپانی که رسیدیم، کوک پیاده شد و تعارف کرد بریم تو...
+ تعارفو از کجا یاد گرفتی؟
_ ایرانیا
بابا و مامانم از خدا خواسته قبول کردن ، واقعا نمیدونم چی با خودشون فکر کردن
+ بابا جان بریم تو چیکار؟
بابا ا.ت: میخوام ببینم کجا کار میکنه...
نفسمو با حرص دادم بیرون..
وارد سالن اصلی شدیم...خودمم تا حالا نیومده بودم..
مامان ا.ت: چقدر اینجا دخترای خوشگل و قشنگ کار میکنه ، نمیدونم کوک چطوری عاشق تو شده...
+ مامان جاننن؟ شما عوض اینکه طرف منو بگیری داری میگی چرا عاشق تو شدهههه وای خدا
مامان ا.ت: خب حالا عصبانی نشو...
+ خب ، ما دیگه باید بریم ، بابا میخواست محل کارتو ببینه که دید
کوک دستمو گرفت
_ ممنونمممم
خواستم چیزی بگم که صدای فریاد کسی خطاب به کوک بلند شد ، معلوم بود حسابی عصبانیه
*کوک*
میخواستم بغلش کنم
داد بلندی که پیدینیم زد متوقفم کرد، وای خدا این از کجا پیداش شد...
پیدینیم: کوک تا الان کجا بودی؟
دیدمش درحالی که بچه ها سعی میکردن تا آرومش کنن...
دیگه خسته شدم از پنهان کاری ، از زجر دادن خودم و ا.ت
_ پیش دختری که دوسش داشتم
پیدینیم: از کی تا حالا انقدر سر خود شدی!بی خبر می زاری میری
_ اره ، چون به لطف تو دو هفته از دیدنش محروم بودم ، باید میرفتمو بهش ثابت میکردم چقدر دوستش دارم
پیدینیم: نترسیدی اخراج بشی؟
(الکی میگه بابا ، از گل نازکتر به کوک بگه ارمیا جرش میدن)
_ نه ، از چی بترسم من کناره اونه که حالم خوبه ، قیده هرچی که بخواد ا.تو ازم بگیره میزنم...
یه لحظه یاد حرف بابا ی ا.ت افتادم....* امیدوارم بعدا پشیمون نشی* و بعد اون نگاه پر از تحقیر ، میخواست بهم بفهمونه لیاقت دخترشو ندارم...
الان بهترین وقته ، همه هستن ، اعضا ، پیدینیم، استف ها که بعدا برای همه تعریف کنن و مهم تر از همه خانواده ی ا.ت
به همه ، مخصوصا پدرش ثابت میکنم ، ا.ت هیچوقت از داشتن من پشیمون نمیشه...
رو به روش زانو زدم...
کوک با چشمای گرد شده نگاش کرد
_ چکار میکنی؟
ا.ت میدونست کوک خودش اینو دوست داره ولی بازیگر خوبی بود
+ خودت که میگی نمی تونی بخوری ، گفتم این ته چین خوشمزه رو از دست ندی...
کوک از خدا خواسته اولین قاشقو بلعید...
بعد با نگاه کنجکاو ا.ت روبه رو شد
+ خب؟!
_ چی خب؟
+ خب مزش چطوره؟دوست داشتی
_ اوهوم...خیلی مزش عجیبه اما بد نیست...دوستش دارم
برای هر قاشق، کوک عین بچه ها خیره به ا.ت میموند و ا.تم دلش میرفت براش...
ا.ت دیگه نتونست تحمل کنه ، مثله دیوونه ها لپاشو چلوند
_ ا.ت ببخشید
+ بابت؟
_ دیشب که بابات تعریف میکرد چه روزهایی رو گذروندی که باعث و بانیش من بودم ، خیلی از خودم بدم اومد...
+ جونگکوکا از این حرفا نزن بیا حرفای خوب بزنیم
ا.ت خودشو تو بغل عشقش جا کرد و ساعت ها همونطور موند...
*چند ساعت بعد*
*ا.ت*
در عین حال که مامان به کوک تعارف کرد مربا بخوره بابا بهش گفت که میتونه با ماشین اون بره کمپانی...
مامان رو به بابا گفت: بعد از اونجا هم باید بریم خرید...
منو بابا ترسیده همو نگاه کردیم...وای نه دوباره خرید
+ مامان جان شما مارو کشتی...همین یه هفته پیش پاساژها رو متر کردیم...
مامان ا.ت: همین که گفتم...
دم در کمپانی که رسیدیم، کوک پیاده شد و تعارف کرد بریم تو...
+ تعارفو از کجا یاد گرفتی؟
_ ایرانیا
بابا و مامانم از خدا خواسته قبول کردن ، واقعا نمیدونم چی با خودشون فکر کردن
+ بابا جان بریم تو چیکار؟
بابا ا.ت: میخوام ببینم کجا کار میکنه...
نفسمو با حرص دادم بیرون..
وارد سالن اصلی شدیم...خودمم تا حالا نیومده بودم..
مامان ا.ت: چقدر اینجا دخترای خوشگل و قشنگ کار میکنه ، نمیدونم کوک چطوری عاشق تو شده...
+ مامان جاننن؟ شما عوض اینکه طرف منو بگیری داری میگی چرا عاشق تو شدهههه وای خدا
مامان ا.ت: خب حالا عصبانی نشو...
+ خب ، ما دیگه باید بریم ، بابا میخواست محل کارتو ببینه که دید
کوک دستمو گرفت
_ ممنونمممم
خواستم چیزی بگم که صدای فریاد کسی خطاب به کوک بلند شد ، معلوم بود حسابی عصبانیه
*کوک*
میخواستم بغلش کنم
داد بلندی که پیدینیم زد متوقفم کرد، وای خدا این از کجا پیداش شد...
پیدینیم: کوک تا الان کجا بودی؟
دیدمش درحالی که بچه ها سعی میکردن تا آرومش کنن...
دیگه خسته شدم از پنهان کاری ، از زجر دادن خودم و ا.ت
_ پیش دختری که دوسش داشتم
پیدینیم: از کی تا حالا انقدر سر خود شدی!بی خبر می زاری میری
_ اره ، چون به لطف تو دو هفته از دیدنش محروم بودم ، باید میرفتمو بهش ثابت میکردم چقدر دوستش دارم
پیدینیم: نترسیدی اخراج بشی؟
(الکی میگه بابا ، از گل نازکتر به کوک بگه ارمیا جرش میدن)
_ نه ، از چی بترسم من کناره اونه که حالم خوبه ، قیده هرچی که بخواد ا.تو ازم بگیره میزنم...
یه لحظه یاد حرف بابا ی ا.ت افتادم....* امیدوارم بعدا پشیمون نشی* و بعد اون نگاه پر از تحقیر ، میخواست بهم بفهمونه لیاقت دخترشو ندارم...
الان بهترین وقته ، همه هستن ، اعضا ، پیدینیم، استف ها که بعدا برای همه تعریف کنن و مهم تر از همه خانواده ی ا.ت
به همه ، مخصوصا پدرش ثابت میکنم ، ا.ت هیچوقت از داشتن من پشیمون نمیشه...
رو به روش زانو زدم...
۵.۵k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.