Dancing with the devil پارت (4)
"•لطفا گزارش نکنید •"
با کمال بی اهمیتی، با لبی که به پهنای صورت باز شده بود روی ِگل خم
شد و به آرامی دستش را روی گونه او کشید، همچین انتظاری نداشت
اما ِگل آنقدر نرم و تازه شکل گرفته بود که حتی با آن فشار کم، تو
رفتگی کمی روی گونهاش ایجاد شد.
شوکه به تو رفتگی نگاه کرد و قدمی عقب برداشت، قطعا با این
وضعیت تا خشک شدنش زمان زیادی مانده بود، به آرامی دست ِگلی
اش را به پشت ردای تیره اش کشید و به دوطرف نگاه کرد تا اطمینان
پیدا کند کسی متوجه اش نشده باشد.
پس از اطمینان، باز هم با اشتیاق به دور ِگل شکل گرفته میچرخید و
اندام آن را زیر نظر میگرفت و هیچ به صدای اعتراض بهشتیان گوش
نمیداد.
به هر حال آنها هم می توانستند جلو بیایند اما نمیآمدند، پس این
مشکل خودشان بود.
هر از گاهی دستش را به سمت او میبرد و با یاداوری تو رفتگی ایجاد شده، دستش را پس میکشید و تنها با نگاه او را برسی میکرد
دقیقه های محکوم به گذشت بیرحمانه میگذشتند و به همراه سیل آنها
مقداری هم از جمعیت دور جسم ِگلی کاسته میشد، گویی همه از اینکه
تغییری در آن به وجود نیامده خسته بودند.
اما روحیه کنجکاو عزازیل به این راحتی ها ناامید نمیشد، او هنوز هم
نشسته بود و به موجود عجیبی نگاه میکرد که حتی خام حتی آنگونه
زیبا بود.
روز اول گذشت و بهشت در سکوت فرو رفت اما عزازیل از کنار جسم
گلی تکان نخورد!
سمج وارانه نشست و نشست و نشست و آنچنان به آن نگاه کرد تا
کوچکترین تغییری را از دست ندهد!
روز دوم هم همینطور گذشت حتی روز سوم و چهارم هم نشست و به
جسمی که در حال تکامل بود خیره شد.
هر روز دستش را زیر چانه اش میزد و موجود ِگلی که روز به روز
خشک تر میشد را برانداز میکرد و با خود میگفت"چطور میتواند
حرکت کند؟
بالای پنج تا لایک شه بعدیو میزارم
با کمال بی اهمیتی، با لبی که به پهنای صورت باز شده بود روی ِگل خم
شد و به آرامی دستش را روی گونه او کشید، همچین انتظاری نداشت
اما ِگل آنقدر نرم و تازه شکل گرفته بود که حتی با آن فشار کم، تو
رفتگی کمی روی گونهاش ایجاد شد.
شوکه به تو رفتگی نگاه کرد و قدمی عقب برداشت، قطعا با این
وضعیت تا خشک شدنش زمان زیادی مانده بود، به آرامی دست ِگلی
اش را به پشت ردای تیره اش کشید و به دوطرف نگاه کرد تا اطمینان
پیدا کند کسی متوجه اش نشده باشد.
پس از اطمینان، باز هم با اشتیاق به دور ِگل شکل گرفته میچرخید و
اندام آن را زیر نظر میگرفت و هیچ به صدای اعتراض بهشتیان گوش
نمیداد.
به هر حال آنها هم می توانستند جلو بیایند اما نمیآمدند، پس این
مشکل خودشان بود.
هر از گاهی دستش را به سمت او میبرد و با یاداوری تو رفتگی ایجاد شده، دستش را پس میکشید و تنها با نگاه او را برسی میکرد
دقیقه های محکوم به گذشت بیرحمانه میگذشتند و به همراه سیل آنها
مقداری هم از جمعیت دور جسم ِگلی کاسته میشد، گویی همه از اینکه
تغییری در آن به وجود نیامده خسته بودند.
اما روحیه کنجکاو عزازیل به این راحتی ها ناامید نمیشد، او هنوز هم
نشسته بود و به موجود عجیبی نگاه میکرد که حتی خام حتی آنگونه
زیبا بود.
روز اول گذشت و بهشت در سکوت فرو رفت اما عزازیل از کنار جسم
گلی تکان نخورد!
سمج وارانه نشست و نشست و نشست و آنچنان به آن نگاه کرد تا
کوچکترین تغییری را از دست ندهد!
روز دوم هم همینطور گذشت حتی روز سوم و چهارم هم نشست و به
جسمی که در حال تکامل بود خیره شد.
هر روز دستش را زیر چانه اش میزد و موجود ِگلی که روز به روز
خشک تر میشد را برانداز میکرد و با خود میگفت"چطور میتواند
حرکت کند؟
بالای پنج تا لایک شه بعدیو میزارم
۱.۴k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.