(پارت33)
کوک*ویو
رفتم بیرون
دیدم ا.ت
داره میاد با دو بدو نزدیکم
ا.ت:سلام جانکوک خوبی
کوک:سلام ا.ت
ا.ت:یه چیزی میخوام بهت بگم
کوک:بگو...
ا.ت:فرصت دوباره داری
کوک:چی؟
اَه پسر یادت رفته.
مثل اینکه.
کوک:اها باشه(با بغز که داخل چشمش بود)
با گریه.
از مدرسه رفتم بیرون.
ا.ت تعجب کرد
ا.ت*ویو
الان چرا اینشکلی شد.
سرم و انداختم زمین.
و داشتم راه میرفتم.
به این فکر میکردم.
که چرا جانکوک.
اهمیت نداد بهم.
و اینکه مهم نبود واسش.
چرا با گریه میگفت.
کلی چرا تو مغزم.
بود که یونجون اومد.
یونجون:سلام ا.ت
ا.ت:سلام
یونجون:اتفاقی افتاده
ا.ت:اره
یونجون:چیشده؟(خودش میدونست فقط پرسید)
ا.ت:به جانکوک گفتم فرصت داری
یونجون:چی؟
ا.ت:دیروز اومد خونم و بهم درخواست داد منم فکر کردن الان
یونجون:فکرت چی بود؟
ا.ت:بخوام بهش فرصت بدم
یونجون:یعنی هیچ پسری دیگه تو ذهنت نیست که عاشقش باشی
ا.ت:نه؟
با اینکه یونجون و دوست دارم.
گفتم نه
یونجون:باشه
بعدشم رفت.
رفتم بیرون
دیدم ا.ت
داره میاد با دو بدو نزدیکم
ا.ت:سلام جانکوک خوبی
کوک:سلام ا.ت
ا.ت:یه چیزی میخوام بهت بگم
کوک:بگو...
ا.ت:فرصت دوباره داری
کوک:چی؟
اَه پسر یادت رفته.
مثل اینکه.
کوک:اها باشه(با بغز که داخل چشمش بود)
با گریه.
از مدرسه رفتم بیرون.
ا.ت تعجب کرد
ا.ت*ویو
الان چرا اینشکلی شد.
سرم و انداختم زمین.
و داشتم راه میرفتم.
به این فکر میکردم.
که چرا جانکوک.
اهمیت نداد بهم.
و اینکه مهم نبود واسش.
چرا با گریه میگفت.
کلی چرا تو مغزم.
بود که یونجون اومد.
یونجون:سلام ا.ت
ا.ت:سلام
یونجون:اتفاقی افتاده
ا.ت:اره
یونجون:چیشده؟(خودش میدونست فقط پرسید)
ا.ت:به جانکوک گفتم فرصت داری
یونجون:چی؟
ا.ت:دیروز اومد خونم و بهم درخواست داد منم فکر کردن الان
یونجون:فکرت چی بود؟
ا.ت:بخوام بهش فرصت بدم
یونجون:یعنی هیچ پسری دیگه تو ذهنت نیست که عاشقش باشی
ا.ت:نه؟
با اینکه یونجون و دوست دارم.
گفتم نه
یونجون:باشه
بعدشم رفت.
۸.۷k
۰۷ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.