روزی مردی رو به حکیمی کرد و گفت:ای حکیم چرا همسرم یک گل ر
روزی مردی رو به حکیمی کرد و گفت:ای حکیم چرا همسرم یک گل رز را که یک روز زنده است و روز دیگر میمیرد اینقدر دوست دارد ولی من که هرروز برایش میمیرم وزنده میشم دوست ندارد؟ حکیم لبخندی زد و گفت:خیلی قشنگ بود با وایبر برام بفرستش
۹۳۷
۲۸ دی ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.