راکون کچولو مو صورتی p59
جک:شاید.. .
هی! جلوتو بپا
من:چی؟
فقط یه لحظه از جاده غافل شده بودم اما داریم میوفتیم تو دره
من،نمیخوام بمیرم! نمیخوام اینجوری تموم شده نه نباید.
و همون موقع که داشتیم میفتادیم توی دره یهو ماشین بین زمین و آسمون معلق شد و جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده باشه به جاده برگشت
جک:این چی بود؟
من:م من نمی دونم
چرا چشمام داره تار میشه؟
یهویی همه جا تاریک شد
این اتفاقات بخواطر چیه ولش کن مهم نیست فقط بیا استراحت کنیم.. .
ادمین:(بچه ها الان میرم توی ویو اینسوک تا یکم بیشتر با زندگی ای که داشته آشنا بشیم و خلاصه زندگیشو خیلی کوتاه میارم و یه چیزه دیگه این پارتو باید بخونید نگید مهم نیست)
ویو اینسوک (۵ ساله):
من:مامان مامان ببین چی درست کردم!
مامان:هوم؟اوو این یه تاج گله؟
خیلی قشنگ شده خودت درستش کردی؟
من:اوهوم آره آره
*بالا پایین کردن سر با شوق
مامان:آفرین دختر قشنگم باید به منم یاد بدی ها
من:اوهوم من به مامان یاد میدم چطور یه تاج گل درست کنه!
مامان یه دستی به موهام کشید و گونمو بوسید
مامان:ممنونم دختر قشنگم حالا بیا بریم تو هوا گرمه ممکنه گرما زده بشی
من:باشه مامان
دست مامانمو گرفتم و باهم رفتیم توی خونه بعد از اون هم کلی باداداشم دعوا کردم چون وقتی رفته بودم تو دیدم روی عروسکام با خودکار نقاشی کشیده
اما بعد بهم قول داد که بعداً برام یدونه دیگشو میگیره
بعد از اون باهم رفتیم بیرون و بعدشم شام خوردیم و رفتیم که بخوابیم
مامان اومد توی اتاق و سرمو بوسید
مامان:عزیزم میدونی که من فردا باید برم مسافرت درسته؟
من:اوهوم ولی منم میخوام باهات بیام
مامان:اما اونجا جای کوچولوی من نیست پس تو نمیتونی بیای باشه؟
من:باشه
مامان:حالا میخوای از اونجا واست چی بیارم؟
من:یه عروسک خرسی!
مامان:اما تو کلی از اونا داری
من:نه یدونه دیگه هم میخوام
مامان:باشه عزیزم قول میدم برات بخرم به شرطی که تو هم دختر خوبی باشی باشه؟
من:باشه
مامان:قول؟
من:قول!
مامان:آفرین دختر گلم حالا خوب بخواب که فردا از اینجا میرم و با یه عروسک خرسی خوشگل برای دخترم بر میگردم باشه؟
من:هوم باشه
سرمو بوسید
مامان:شب بخیر
من:شب بخیر مامانی
بعد چراغو خواموش کردو از اتاق رفت بیرون
پنج روز بعد.. .
با چشمای خوابآلود از خواب بیدار شدم
من:سلام بابا، سلام داداشی
بابا:صبح بخیر دخترم خوبه که زود بیدار شدی امروز مامانت میاد خونه
من:هوراااا
بابا:البته که بازم یکم دیر بیدار شدی واسه همین مامان گفت که بیدارت نکنم و صبر کنیم تا خودش بیاد خونه
من:ای بابا
همون لحظه گوشی بابام زنگ خورد
مامان بود
بابا:الان گوشی میزارم رو بلند گو آروم باشید و سرو صدا نکنید باشه؟
من:هوم باشه
داداشی:باشه
هی! جلوتو بپا
من:چی؟
فقط یه لحظه از جاده غافل شده بودم اما داریم میوفتیم تو دره
من،نمیخوام بمیرم! نمیخوام اینجوری تموم شده نه نباید.
و همون موقع که داشتیم میفتادیم توی دره یهو ماشین بین زمین و آسمون معلق شد و جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده باشه به جاده برگشت
جک:این چی بود؟
من:م من نمی دونم
چرا چشمام داره تار میشه؟
یهویی همه جا تاریک شد
این اتفاقات بخواطر چیه ولش کن مهم نیست فقط بیا استراحت کنیم.. .
ادمین:(بچه ها الان میرم توی ویو اینسوک تا یکم بیشتر با زندگی ای که داشته آشنا بشیم و خلاصه زندگیشو خیلی کوتاه میارم و یه چیزه دیگه این پارتو باید بخونید نگید مهم نیست)
ویو اینسوک (۵ ساله):
من:مامان مامان ببین چی درست کردم!
مامان:هوم؟اوو این یه تاج گله؟
خیلی قشنگ شده خودت درستش کردی؟
من:اوهوم آره آره
*بالا پایین کردن سر با شوق
مامان:آفرین دختر قشنگم باید به منم یاد بدی ها
من:اوهوم من به مامان یاد میدم چطور یه تاج گل درست کنه!
مامان یه دستی به موهام کشید و گونمو بوسید
مامان:ممنونم دختر قشنگم حالا بیا بریم تو هوا گرمه ممکنه گرما زده بشی
من:باشه مامان
دست مامانمو گرفتم و باهم رفتیم توی خونه بعد از اون هم کلی باداداشم دعوا کردم چون وقتی رفته بودم تو دیدم روی عروسکام با خودکار نقاشی کشیده
اما بعد بهم قول داد که بعداً برام یدونه دیگشو میگیره
بعد از اون باهم رفتیم بیرون و بعدشم شام خوردیم و رفتیم که بخوابیم
مامان اومد توی اتاق و سرمو بوسید
مامان:عزیزم میدونی که من فردا باید برم مسافرت درسته؟
من:اوهوم ولی منم میخوام باهات بیام
مامان:اما اونجا جای کوچولوی من نیست پس تو نمیتونی بیای باشه؟
من:باشه
مامان:حالا میخوای از اونجا واست چی بیارم؟
من:یه عروسک خرسی!
مامان:اما تو کلی از اونا داری
من:نه یدونه دیگه هم میخوام
مامان:باشه عزیزم قول میدم برات بخرم به شرطی که تو هم دختر خوبی باشی باشه؟
من:باشه
مامان:قول؟
من:قول!
مامان:آفرین دختر گلم حالا خوب بخواب که فردا از اینجا میرم و با یه عروسک خرسی خوشگل برای دخترم بر میگردم باشه؟
من:هوم باشه
سرمو بوسید
مامان:شب بخیر
من:شب بخیر مامانی
بعد چراغو خواموش کردو از اتاق رفت بیرون
پنج روز بعد.. .
با چشمای خوابآلود از خواب بیدار شدم
من:سلام بابا، سلام داداشی
بابا:صبح بخیر دخترم خوبه که زود بیدار شدی امروز مامانت میاد خونه
من:هوراااا
بابا:البته که بازم یکم دیر بیدار شدی واسه همین مامان گفت که بیدارت نکنم و صبر کنیم تا خودش بیاد خونه
من:ای بابا
همون لحظه گوشی بابام زنگ خورد
مامان بود
بابا:الان گوشی میزارم رو بلند گو آروم باشید و سرو صدا نکنید باشه؟
من:هوم باشه
داداشی:باشه
۳.۴k
۲۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.