رمان ارباب من پارت: ۶۱
چشماش رو ریز کرد و گفت:
_ تمیز نمیکنی نه؟
بهش نگاه کردم و با دیدن چشماش کاملا منظورش رو فهمیدم پس جارو رو گرفتم و با بداخلاقی گفتم:
_ با اینکه تو انداختی و مقصر خودتی اما من مثل تو خودخواه نیستم و تمیز میکنم!
_ آره تو خوبی، تمیز کن
سریع تمام شیشه ها رو جمع کردم و داخل یه نایلون ریختم و خواستم ببرم بذارم تو محوطه که باز صدای نحسش بلند شد:
_ لازم نیست تو ببری
_ میبَرم
_ نه بذار جلوی در، خدمتکارها میبرن
برای اینکه حساسش نکنم نایلون رو جلوی در انداختم و به سمتش برگشتم و گفتم:
_ خدمتکارها نمیتونستن بیان جمع کنن؟
_ نه
زیرلب یه "عوضی" نثارش کردم که انگار شنید، چون گفت:
_ چیزی گفتی؟
_ به تو نه!
_ ولی من یچیزی شنیدم
_ برای اینکه با خودم حرف بزنم باید از تو اجازه بگیرم؟
روزنامه رو بست و انداخت روی مبل کناریش، از سرجاش پاشد و گفت:
_ برای اینکه با خودت پشت سر من حرف بزنی، باید از من اجازه بگیری!
_ برو بابا
و خواستم برم که یه قدم اومد جلو و بازوم رو گرفت و گفت:
_ سیم و کمربند توی اتاق طبقه آخر آماده هستنا!
_ خب چیکار کنم؟
_ کاری نکن، فقط مراقب زبونت باش که به دردسر نیفتی!
دستم رو از دستش کشیدم و گفتم:
_ تهدیدم میکنی؟
_ آره
_ اگه میخوای مواظب کارام باشم پس تو هم مواظب کارات باش!
پوزخندی زد و همینطور که با پاش روی زمین ضرب گرفته بود، گفت:
_ اینجا خونه ی منه و تو حق نداری من رو تهدید کنی!
دوباره تمام تنفرم رو ریختم تو چشمام و بهش زل زدم و چیزی نگفتم.
اونم نیشخندی زد و تنه ی محکمی بهم زد و به سمت در سالن رفت.
دستم رو روی صورتم گذاشتم و با حرص گفتم:
_ ازت متنفرم، ازت متنفرم، با تمام وجودم ازت متنفر عوضی
و به سمت عقب برگشتم تا به آشپزخونه برم اما با دیدن بهراد که در سالن ایستاده بود و دست به سینه بهم نگاه میکرد هل شدم و سرجام ایستادم...
_ تمیز نمیکنی نه؟
بهش نگاه کردم و با دیدن چشماش کاملا منظورش رو فهمیدم پس جارو رو گرفتم و با بداخلاقی گفتم:
_ با اینکه تو انداختی و مقصر خودتی اما من مثل تو خودخواه نیستم و تمیز میکنم!
_ آره تو خوبی، تمیز کن
سریع تمام شیشه ها رو جمع کردم و داخل یه نایلون ریختم و خواستم ببرم بذارم تو محوطه که باز صدای نحسش بلند شد:
_ لازم نیست تو ببری
_ میبَرم
_ نه بذار جلوی در، خدمتکارها میبرن
برای اینکه حساسش نکنم نایلون رو جلوی در انداختم و به سمتش برگشتم و گفتم:
_ خدمتکارها نمیتونستن بیان جمع کنن؟
_ نه
زیرلب یه "عوضی" نثارش کردم که انگار شنید، چون گفت:
_ چیزی گفتی؟
_ به تو نه!
_ ولی من یچیزی شنیدم
_ برای اینکه با خودم حرف بزنم باید از تو اجازه بگیرم؟
روزنامه رو بست و انداخت روی مبل کناریش، از سرجاش پاشد و گفت:
_ برای اینکه با خودت پشت سر من حرف بزنی، باید از من اجازه بگیری!
_ برو بابا
و خواستم برم که یه قدم اومد جلو و بازوم رو گرفت و گفت:
_ سیم و کمربند توی اتاق طبقه آخر آماده هستنا!
_ خب چیکار کنم؟
_ کاری نکن، فقط مراقب زبونت باش که به دردسر نیفتی!
دستم رو از دستش کشیدم و گفتم:
_ تهدیدم میکنی؟
_ آره
_ اگه میخوای مواظب کارام باشم پس تو هم مواظب کارات باش!
پوزخندی زد و همینطور که با پاش روی زمین ضرب گرفته بود، گفت:
_ اینجا خونه ی منه و تو حق نداری من رو تهدید کنی!
دوباره تمام تنفرم رو ریختم تو چشمام و بهش زل زدم و چیزی نگفتم.
اونم نیشخندی زد و تنه ی محکمی بهم زد و به سمت در سالن رفت.
دستم رو روی صورتم گذاشتم و با حرص گفتم:
_ ازت متنفرم، ازت متنفرم، با تمام وجودم ازت متنفر عوضی
و به سمت عقب برگشتم تا به آشپزخونه برم اما با دیدن بهراد که در سالن ایستاده بود و دست به سینه بهم نگاه میکرد هل شدم و سرجام ایستادم...
۱۰.۵k
۰۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.