آوای دروغین
part71
بدون توجه به نگاهای متعجب مردم که داشتن با نگاهاشون آدمو میخوردن با اشکایی که روی صورتم سر میخورد میدویدم
حتی خودمم نمیدونستم دارم کجا فرار میکنم...حتی لبهام توانایی پوزخند زدن به حال خودمم نداشتن
اون لحظه توانایی داشتم تا بوسان با پای پیاده بدوم...ولی تنها کاری که کردم این بود که بعد از چند ثانیه دویدن روی زانوهام خم شم تا نفس بگیرم و البته که به مردم فرصت برای پچ پچ های بیشتر بدم
بعد از اینکه دوباره تونستم صاف وایسم به طرف حیاط پشتی که این چند روز که بخاطر مونا اینجا بودم وقتی نفسم بخاطر بوی الکل و بیمارستان میگرفت میومدم اینجا حرکت کردم
نه به حرکت مورچهوار الانم نه به دویدن چند دقیقه پیش...داشتم به چندشخصیتی بودنم شک میکردم...ولی الان مغزم خالی از هرچیزی بود و شاید بعدا به این موضوع فکر میکردم البته اگه با این همه اتفاقی که امون نفس کشیدن به آدم نمیدن یادم میفتاد
نگاه چپهی نگهبان و روم حس کردم...حقم داشت...چند دقیقهی پیش با خشم تمام وارد بیمارستان شده بودم و الان با اشکای نمادینی که رو صورتم میریختن به حیاط پشتی میرفتم
اشکام که دیدم و تار کرده بود و من حتی زحمتی برای پاک کردنشون به خودم نمیدادم و قدم های سست و کرختم باعث شده بودن مثل معتادی به نظر بیام که جنس بهش نرسیده و در به در دنبال ساقیه
خودمو روی تنها نیمکت حیاط پشتی انداختم و خدا رو شکر کردم که اونجا کسی نیست و از شر نگاهای تند و تیز مردم در پناهم
اصلا واسه چی اینطوری زار میزدم و اشک میریختم؟ترسیده بودم؟دروغه اگه میگفتم نه...ولی دلیل اصلیش چی بود؟شاید خیلی زیادی نازک نارنجی شده بودم...شایدم بخاطر این بود که اون لحظه خشم واقعی و توی چشمای جونگکوک دیدم...یا شایدم نه؟ممکن بود بخاطر اینکه اون لحظه به معنای واقعی بیپناهی رو جلوی آدمی که قبل عاشقش بودم تجربه کردم؟قبلا؟یقینا نه...امکان نداشت کسی که هنوزم وقتی میبینمش سعی دارم خودمو قانع کنم ازش متنفرم رو کسی که قبلا دوستش داشتم خطاب کنم...احتمال تنفرم ازش زیر صفر بود چون هنوزم وقتی به اون شب فکر میکنم قلبم میگه بخشیدیش چون مست بود و کنترلی روی حرکاتش نداشت ولی مغزم نه تنها بخشیده شدنش و انکار میکنه بلکه تنفرم ازش و توی گوشم میخونه...این خودمم که دارم تمام سعیم و میکنم خودمو قانع کنم ازش متنفرم
ولی وقتی یاد وقتی میفتم که جلوی من و گرفت که مانع آسیب زدنم به دایون بشه میفهمم این واقعیت قابل انکار نیست و این تا هفت پشتم و میسوزونه
بدون توجه به نگاهای متعجب مردم که داشتن با نگاهاشون آدمو میخوردن با اشکایی که روی صورتم سر میخورد میدویدم
حتی خودمم نمیدونستم دارم کجا فرار میکنم...حتی لبهام توانایی پوزخند زدن به حال خودمم نداشتن
اون لحظه توانایی داشتم تا بوسان با پای پیاده بدوم...ولی تنها کاری که کردم این بود که بعد از چند ثانیه دویدن روی زانوهام خم شم تا نفس بگیرم و البته که به مردم فرصت برای پچ پچ های بیشتر بدم
بعد از اینکه دوباره تونستم صاف وایسم به طرف حیاط پشتی که این چند روز که بخاطر مونا اینجا بودم وقتی نفسم بخاطر بوی الکل و بیمارستان میگرفت میومدم اینجا حرکت کردم
نه به حرکت مورچهوار الانم نه به دویدن چند دقیقه پیش...داشتم به چندشخصیتی بودنم شک میکردم...ولی الان مغزم خالی از هرچیزی بود و شاید بعدا به این موضوع فکر میکردم البته اگه با این همه اتفاقی که امون نفس کشیدن به آدم نمیدن یادم میفتاد
نگاه چپهی نگهبان و روم حس کردم...حقم داشت...چند دقیقهی پیش با خشم تمام وارد بیمارستان شده بودم و الان با اشکای نمادینی که رو صورتم میریختن به حیاط پشتی میرفتم
اشکام که دیدم و تار کرده بود و من حتی زحمتی برای پاک کردنشون به خودم نمیدادم و قدم های سست و کرختم باعث شده بودن مثل معتادی به نظر بیام که جنس بهش نرسیده و در به در دنبال ساقیه
خودمو روی تنها نیمکت حیاط پشتی انداختم و خدا رو شکر کردم که اونجا کسی نیست و از شر نگاهای تند و تیز مردم در پناهم
اصلا واسه چی اینطوری زار میزدم و اشک میریختم؟ترسیده بودم؟دروغه اگه میگفتم نه...ولی دلیل اصلیش چی بود؟شاید خیلی زیادی نازک نارنجی شده بودم...شایدم بخاطر این بود که اون لحظه خشم واقعی و توی چشمای جونگکوک دیدم...یا شایدم نه؟ممکن بود بخاطر اینکه اون لحظه به معنای واقعی بیپناهی رو جلوی آدمی که قبل عاشقش بودم تجربه کردم؟قبلا؟یقینا نه...امکان نداشت کسی که هنوزم وقتی میبینمش سعی دارم خودمو قانع کنم ازش متنفرم رو کسی که قبلا دوستش داشتم خطاب کنم...احتمال تنفرم ازش زیر صفر بود چون هنوزم وقتی به اون شب فکر میکنم قلبم میگه بخشیدیش چون مست بود و کنترلی روی حرکاتش نداشت ولی مغزم نه تنها بخشیده شدنش و انکار میکنه بلکه تنفرم ازش و توی گوشم میخونه...این خودمم که دارم تمام سعیم و میکنم خودمو قانع کنم ازش متنفرم
ولی وقتی یاد وقتی میفتم که جلوی من و گرفت که مانع آسیب زدنم به دایون بشه میفهمم این واقعیت قابل انکار نیست و این تا هفت پشتم و میسوزونه
۵.۵k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.