زیر سایه ی آشوبگر p31
گفتم:
_بعید میدونم حدس دومت درست باشه ...چون میگن مافیایی ها و کله گنده ها پول رو به همه چیز ترجیح میدن ......پس اگه کار یک نفر از خودشون باشه فرمول رو بدست نمیارن و خیلی باعث ضررشون میشه.....پس یه گزینه میمونه....اینکه خود قاتل توی مهمونی حضور داشته
با کمی مکث ادامه دادم:
_پدرت که کشته شد...اگه کار یکی از اعضای همون مهمونی باشه ،
یعنی اینکه ۲۲ نفر از بین اون ۲۳ نفری که اونجا بودن باید کشته شن و کسی که از اون زنده بمونه قاتله.....اما ما نمیتونیم ۱۱ ماه صبر کنیم و قاتل همینجور تو شهر بچرخه و ۱۱ قتل دیگه انجام بده
_پس میگی چیکار کنیم؟
پیشونیم رو بین انگشتام فشردم....چرا این سردرد لعنتی تموم نمیشد:
_نمیدونم...مغزم دیگه کار نمیکنه
اون شب برگشتیم هتل برای فرداش هم بلیط برگشت گرفتیم
وقتی رسیدیم سئول بیشتر احساس امنیت کردم
واقعا هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه....توی بندر اینچئون هر لحظه میترسیدم یکی بفهمه ما برای جاسوسی به اون کلوب رفتیم
مجسمه فروشی ای که مامان خیلی وقت پیش مجسمه ای سفارش داده بود بعد از ظهر روزی که برگشتم بهم زنگ زد و گفت که سفارشمون آماده شده
وقتی رفتم اونجا تا مغازه دار بره مجسمه رو از تو انبارشون بیاره مشغول قدم زدن تو مغازه شدم
چشمم خورد به تابلویی چوبی که دورش قاب طلایی داشت
محتوای داخل قاب این بود که گرگی در حال اشک ریختن بود و دخترکی پایین تصویر حک شده بود کاسه ای دستش بود که اشک هایی که از صورت گرگ سرازیر میشه توی اون کاسه ریخته میشد
نمیدونم چرا با دیدن این تصویر به یاد سوکجین افتادم
_بفرمایید خانم این هم سفارش شما
حواسم جمع مغازه دار شد
_ببخشید آقا این تابلوعه چنده؟
گفت:
_۴۲ وون ....فقط همین یه دونه از این تابلو مونده بود که قسمت شما بود خانم
سفارش مامان رو گرفتم....اون تابلو هم خریدم
مجسمه مامان رو براش پست کردم و مجسمه خودم رو جایی گذاشتم که در معرض دیدم باشه
شب برای شام طبق معمول برای سوکجین شام بردم و اون هم تشکر کرد
روز بعد رفتم پیش جاناتان....یک هفته ای که درگیر بودم و ندیدمش دلم براش تنگ شده بود
اون همیشه جای برادر نداشته رو پر میکرد
_بعید میدونم حدس دومت درست باشه ...چون میگن مافیایی ها و کله گنده ها پول رو به همه چیز ترجیح میدن ......پس اگه کار یک نفر از خودشون باشه فرمول رو بدست نمیارن و خیلی باعث ضررشون میشه.....پس یه گزینه میمونه....اینکه خود قاتل توی مهمونی حضور داشته
با کمی مکث ادامه دادم:
_پدرت که کشته شد...اگه کار یکی از اعضای همون مهمونی باشه ،
یعنی اینکه ۲۲ نفر از بین اون ۲۳ نفری که اونجا بودن باید کشته شن و کسی که از اون زنده بمونه قاتله.....اما ما نمیتونیم ۱۱ ماه صبر کنیم و قاتل همینجور تو شهر بچرخه و ۱۱ قتل دیگه انجام بده
_پس میگی چیکار کنیم؟
پیشونیم رو بین انگشتام فشردم....چرا این سردرد لعنتی تموم نمیشد:
_نمیدونم...مغزم دیگه کار نمیکنه
اون شب برگشتیم هتل برای فرداش هم بلیط برگشت گرفتیم
وقتی رسیدیم سئول بیشتر احساس امنیت کردم
واقعا هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه....توی بندر اینچئون هر لحظه میترسیدم یکی بفهمه ما برای جاسوسی به اون کلوب رفتیم
مجسمه فروشی ای که مامان خیلی وقت پیش مجسمه ای سفارش داده بود بعد از ظهر روزی که برگشتم بهم زنگ زد و گفت که سفارشمون آماده شده
وقتی رفتم اونجا تا مغازه دار بره مجسمه رو از تو انبارشون بیاره مشغول قدم زدن تو مغازه شدم
چشمم خورد به تابلویی چوبی که دورش قاب طلایی داشت
محتوای داخل قاب این بود که گرگی در حال اشک ریختن بود و دخترکی پایین تصویر حک شده بود کاسه ای دستش بود که اشک هایی که از صورت گرگ سرازیر میشه توی اون کاسه ریخته میشد
نمیدونم چرا با دیدن این تصویر به یاد سوکجین افتادم
_بفرمایید خانم این هم سفارش شما
حواسم جمع مغازه دار شد
_ببخشید آقا این تابلوعه چنده؟
گفت:
_۴۲ وون ....فقط همین یه دونه از این تابلو مونده بود که قسمت شما بود خانم
سفارش مامان رو گرفتم....اون تابلو هم خریدم
مجسمه مامان رو براش پست کردم و مجسمه خودم رو جایی گذاشتم که در معرض دیدم باشه
شب برای شام طبق معمول برای سوکجین شام بردم و اون هم تشکر کرد
روز بعد رفتم پیش جاناتان....یک هفته ای که درگیر بودم و ندیدمش دلم براش تنگ شده بود
اون همیشه جای برادر نداشته رو پر میکرد
۲۶.۳k
۲۶ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.