✞رمان انتقام✞ پارت 46
•انتقام•
رضا: وقتی اینجا نیستن یعنی کجان؟
ارسلان: موقعی ک ما از خونه اومدیم بیرون نباید زیاد دور شده باشن...همون موقع گوشیم زنگ خورد با اسمی ک رو گوشیم اومد کلافه گوشیو برداشتم...
_
پانیذ: با کسی ک دیدم همونجا خشکم زد..
ممد: چی شده خانوم کوچولو نکنه میترسی از من؟
دیانا: هوووف دوباره تو چی میخوای ازمون دوباره؟
ممد: تو چرا انقدر خنگی خودتو انداختی جلو آدمای من فک کردی میتونی پانیذ و نجات بدی؟
پانیذ: چرا عین آدم نیوردیم اینجا این همه وحشی بازی چرا به خرج دادی؟
ممد: پانیذ رو تخت اتاق نشسته بود ک کنارشم دیانا نشسته بود رفتم پایین پاش نشستم و سرمو گزاشتم رو پاش...پانیذ من هنوز دوست دارم چرا نمیخوای بفهمی هیشکی اندازه من دوست نداره..
دیانا: یکی هست که خیلی بیشتر از تو دوسش داره...
ممد: سرمو بلند کردم و روبه دیانا شدم..کی؟
دیانا: رضا
ممد: اون آشغال پانیذ و ازم گرف ازش متنفرمم...
دیانا: ممد بس کن چرا نمیخوای بفهمی ک پانیذ تورو دوست نداره دست از سرمون بردار بزار زندگیمونو بکنیم...
__
ارسلان: الو جانم بابا؟
بابای ارسلان:_______
ارسلان: چییی؟امکان نداره من همچین کاری کنم...
بابای ارسلان:________
ارسلان: ولی ما ک تازه اومدیم...
بابای ارسلان:______
ارسلان: ولی من نمیخوام...قطع کرد لعنتییی
رضا: چی شده ارسلان؟
_
ممد: پانیذ تو دوسش داری؟ اگه بگی ک دوسش داری دیگه نزدیکت نمیشم...
پانیذ: ممد تو همیشه برام مثل ی برادر بودی نه بیشتر نه کمتر پس این رابطه ای هم ک بین منو توعه رو خراب نکن.....
ممد: سرمو به علامت باشه تکون دادم...به آدمام میگمالان برات ی تاکسی بگیرن بری...
دیانا: ممد خودتو ناراحت نکن باشه؟ما همیشه پیشتیم به عنوان ی خواهر...
ممد: راستی دیانا متین باهات کار داره..
دیانا: ممد خودت خوب میدونی ک من باهاش کاری ندارم...
ممد: ولی...
دیانا: میشه بحث و عوض کنی؟
ممد: ناهار و اینجا بمونین..
دیانا: ولی ما حتی صبحونه هم نخوردیم...
رضا: وقتی اینجا نیستن یعنی کجان؟
ارسلان: موقعی ک ما از خونه اومدیم بیرون نباید زیاد دور شده باشن...همون موقع گوشیم زنگ خورد با اسمی ک رو گوشیم اومد کلافه گوشیو برداشتم...
_
پانیذ: با کسی ک دیدم همونجا خشکم زد..
ممد: چی شده خانوم کوچولو نکنه میترسی از من؟
دیانا: هوووف دوباره تو چی میخوای ازمون دوباره؟
ممد: تو چرا انقدر خنگی خودتو انداختی جلو آدمای من فک کردی میتونی پانیذ و نجات بدی؟
پانیذ: چرا عین آدم نیوردیم اینجا این همه وحشی بازی چرا به خرج دادی؟
ممد: پانیذ رو تخت اتاق نشسته بود ک کنارشم دیانا نشسته بود رفتم پایین پاش نشستم و سرمو گزاشتم رو پاش...پانیذ من هنوز دوست دارم چرا نمیخوای بفهمی هیشکی اندازه من دوست نداره..
دیانا: یکی هست که خیلی بیشتر از تو دوسش داره...
ممد: سرمو بلند کردم و روبه دیانا شدم..کی؟
دیانا: رضا
ممد: اون آشغال پانیذ و ازم گرف ازش متنفرمم...
دیانا: ممد بس کن چرا نمیخوای بفهمی ک پانیذ تورو دوست نداره دست از سرمون بردار بزار زندگیمونو بکنیم...
__
ارسلان: الو جانم بابا؟
بابای ارسلان:_______
ارسلان: چییی؟امکان نداره من همچین کاری کنم...
بابای ارسلان:________
ارسلان: ولی ما ک تازه اومدیم...
بابای ارسلان:______
ارسلان: ولی من نمیخوام...قطع کرد لعنتییی
رضا: چی شده ارسلان؟
_
ممد: پانیذ تو دوسش داری؟ اگه بگی ک دوسش داری دیگه نزدیکت نمیشم...
پانیذ: ممد تو همیشه برام مثل ی برادر بودی نه بیشتر نه کمتر پس این رابطه ای هم ک بین منو توعه رو خراب نکن.....
ممد: سرمو به علامت باشه تکون دادم...به آدمام میگمالان برات ی تاکسی بگیرن بری...
دیانا: ممد خودتو ناراحت نکن باشه؟ما همیشه پیشتیم به عنوان ی خواهر...
ممد: راستی دیانا متین باهات کار داره..
دیانا: ممد خودت خوب میدونی ک من باهاش کاری ندارم...
ممد: ولی...
دیانا: میشه بحث و عوض کنی؟
ممد: ناهار و اینجا بمونین..
دیانا: ولی ما حتی صبحونه هم نخوردیم...
۵۵.۶k
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.