پارت دوم امید زندگی من
رسیدم خونه خیلی خسته بودم ولی هب به هوسوک قول داده بودم کارام روکردم در کمدم رو باز کردم هیچ کدوم از لباسام دخترونه نبود و هوسوک اصلا از تیپ من خوشش نمیومد بلاخره یکیش رو انتخاب کردم دستم رو بستم و رفتم
ا،ت : من اومدم
هوسوک : ازدختر بودن فقط قیافه اش رو داری نه ؟
ا،ت : میدونم خوشت نمیاد ولی من ندارم واقعا
راه افتادیم و رسیدیم رستوران و طبق معمول شروع کردیم به حرف زدن از همه دری
هوسوک : توودوست پسر داری ا،ت ؟
ا،ت : من نه چرا میپرسی؟
هوسوک: آخه تو انگشتت حلقه هست
ا،ت : این یادگاری از شوهرمه دلم نمیاد درش بیارم
هوسوک : شوهر ؟ تو ازدواج کردی ؟
ا،ت : امم اره ۱۰ سال پیش خیلی شوهرم رو دوست داشتم یک ماه ازازدواجمون نگذشته بودکه مادرش به زور از هم جدامون کرد مجبورمون کرد طلاق بگیریم
هوسوک : باید خیلی خوب بوده باشه که دل تو رو برده
و تو انقدر که میگی دوستش داری
گوشیم رو در آوردم و عکسش رو بهش نشون دادم ..
ا،ت : چند روز پیش هم رو دیدیم با یه دختر خیلی پولدار ازدواج کرده
اشک تو چشمام حلقه زد و بغضم ترکید
ا،ت : من دختر خیلی شر و هیجانی بودم بعد از طلاق دیگه اون آدم قبل نشدم به خاطر اینکه الان سرد و بی تفاوتم خیلی وقته دیگه دخترونه رفتارنکردم
هوسوک : گریه نکن نمیخواستم گذشته رو یادت بیارم
ا،ت : وقتی در مورد اینا با یکی حرف میزنم حالم بهتر میشه ولی خب دوباره ...
هوسوک : نمیدونستم انقدر گذشته غمانگیزی داشتی
نکنه به خاطر همین به بوکس رو آوردی ؟
ا،ت : من بعد از اون قضیه دیگه بر نگشتم پیش پدر و مادرم افسرد شدم ولی خب بزوربردنم پیش روانپزشک
دکتر ازم خواست برم دنبال کاری یا ورزشی منم رفتم سراغ بوکس اولش با کینه به کیسه بوکسم ضربه میزدم
اما الان دوستش دارم ...
هوسوک :اخرین بار کی باهاش حرف زدی ؟
ا،ت : چند روز پیش اومده بود باشگاه گفت درخواست طلاق داده مثل اینکه به اجبار ازدواج کرده
هوسوک : دوست داری برگردی پیشش ؟
ا،ت : نه اینجوری دیگه مادرش قبولم نداره
ا،ت : من اومدم
هوسوک : ازدختر بودن فقط قیافه اش رو داری نه ؟
ا،ت : میدونم خوشت نمیاد ولی من ندارم واقعا
راه افتادیم و رسیدیم رستوران و طبق معمول شروع کردیم به حرف زدن از همه دری
هوسوک : توودوست پسر داری ا،ت ؟
ا،ت : من نه چرا میپرسی؟
هوسوک: آخه تو انگشتت حلقه هست
ا،ت : این یادگاری از شوهرمه دلم نمیاد درش بیارم
هوسوک : شوهر ؟ تو ازدواج کردی ؟
ا،ت : امم اره ۱۰ سال پیش خیلی شوهرم رو دوست داشتم یک ماه ازازدواجمون نگذشته بودکه مادرش به زور از هم جدامون کرد مجبورمون کرد طلاق بگیریم
هوسوک : باید خیلی خوب بوده باشه که دل تو رو برده
و تو انقدر که میگی دوستش داری
گوشیم رو در آوردم و عکسش رو بهش نشون دادم ..
ا،ت : چند روز پیش هم رو دیدیم با یه دختر خیلی پولدار ازدواج کرده
اشک تو چشمام حلقه زد و بغضم ترکید
ا،ت : من دختر خیلی شر و هیجانی بودم بعد از طلاق دیگه اون آدم قبل نشدم به خاطر اینکه الان سرد و بی تفاوتم خیلی وقته دیگه دخترونه رفتارنکردم
هوسوک : گریه نکن نمیخواستم گذشته رو یادت بیارم
ا،ت : وقتی در مورد اینا با یکی حرف میزنم حالم بهتر میشه ولی خب دوباره ...
هوسوک : نمیدونستم انقدر گذشته غمانگیزی داشتی
نکنه به خاطر همین به بوکس رو آوردی ؟
ا،ت : من بعد از اون قضیه دیگه بر نگشتم پیش پدر و مادرم افسرد شدم ولی خب بزوربردنم پیش روانپزشک
دکتر ازم خواست برم دنبال کاری یا ورزشی منم رفتم سراغ بوکس اولش با کینه به کیسه بوکسم ضربه میزدم
اما الان دوستش دارم ...
هوسوک :اخرین بار کی باهاش حرف زدی ؟
ا،ت : چند روز پیش اومده بود باشگاه گفت درخواست طلاق داده مثل اینکه به اجبار ازدواج کرده
هوسوک : دوست داری برگردی پیشش ؟
ا،ت : نه اینجوری دیگه مادرش قبولم نداره
۵۱.۰k
۰۸ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.