bad girl p: 59
هانا: امممممم
کوک: گیم بزنیم
هانا: 3نفریم نمیشه
نامی: من حوصله بازی ندارم یه کتاب بده بخونم
هانا: ماله من کمیک ترسناکن بیا بریم کتابخونه ازونجا کتاب بردار
نامی: باشه
رفتیم کتابخونه نامی دوتا کتاب برداشت(اسلاید اخر) رفتیم اتاق گیمم
نامی نشست دسته هارو گذاشتم جلو هردوتامون
کوک: راستی یوهان کجا رف
نامی: کار داش
هانا: خدایی کی باور میکنه تو و یوهان مافیا باشین(روبه کوک)
کوک: یاااا مگه ما چمونه؟
هانا:از شدت کیوت بودنتون کی باور میکنه وقتی یوهان بهم گف مافیاعه اولش باور نکردم ولی بعدش بادیدن جای گلوله روی بازوش و تفنگش بزور راضی شدم
کوک: باید موقعی که داریم کار میکنیم ببینیمون (منظورش کارهای باند مافیایی)
نامی: راس مه اون ورژنشونو ندیدی ببینی پشمات میریزه منم وقتی جونگ کوکو میبینم با خودم میگم این همون خرگوش خودمونه؟
هانا: پس باید یبار موقع کار بیام ببینمتون
کوک: ارع
هدفونارو گذاشتیم دسته هارو برداشتیم مشغول بازی شدیم بعد3ساعت بازی کردن اخر من بردم
هانا: یسسسسس
کوک هدفونشو دراوورد
کوک: تو تقلب میکنی چطور بردی اخه توکه ازمن عقب تر بودی
هانا: من همیشه میبرم فقط اون یبار که شرط گذاشته بودیم سگ رید تو شانسم باختم
کوک: بیا یه دور دیگه بریم
هانا: باشه
نامی سری از تاسف تکون داد
نامی: متاسفم براتون سر یه بازی بحث میکنین
هانا: کوکع
کوک: هانا تقلب میکنه
نامی: خفه شید بازیتونو بکنید
کوک:بازی رو بکنیم؟ 😈
نامی: لعنت بر ذهن منحرف بابا بازی کنید
هانا: دیدی برادرت چقد منحرفع
نامی: هردوتاتون از هم بدترید زود بازی تونو بکنید
هانا: بخدا من منحرف نیستم تو یجوری میگی
نامی: خدااااااااا(داد)
برگشتیم سر بازیمون انقد دادو بیداد کردیم اخرم که کوک ایندفعه برد
کوک: دیدی بردم(😛)
هانا: همین یبار بردی مردک بانی
کوک: خودتی
هانا: چی خودمم
کوک: بانی
هانا: نامی مگع کوک شبیه بانی نیس
برگشتم سمت نامی که دیدم نیس
هانا: عه کجا رف؟
کوک: نمیدونم یعنی کجا رف؟ چرا نگف
رفتیم سالن دیدم نامی نشسته پیش بابا اینا
وودوک: شما دوتا چرا انقد داد میزنینمگه جنگ جهانیه
کوک: کی داد زدیم؟
جون کی: صداتون تا اینجا اومد نامجون بدبختو فراری دادین
هانا: بیشعور میدونی چقد دنبالت گشتیم
نامی: عین روانی ها داد میزدید مغزمو خوردید
هانا: مگه چقد داد زدیم(اروم طوریکه فقط کوک شنید)
کوک: نمیدونم بخدا
یونهی: اومدید بیاید شام حاضره
کوک: هانا دقیقا چن ساعت داریم بازی میکنیم که انقد زود شب شد
جونکی: دقیقا5ساعته
هانا، کوک: 5ساعت؟ 😳
خلاصه رفتیم شام خوردیم ساعت1شب بود داشتن میرفتن که کوک گف
کوک: هانا فرداساعت4 پارتی یادت نره
هانا: باشه
کوک: فردا بهت یادآوری میکنم، خدافظ
هانا: اوکی، خدافظ
رفتن منم به مامان بابام شبخیر گفتم رفتم اتاقم لباس خواب پوشیدم(اسلاید1) گرفتم خوابیدم الارم گذاشتم واسه ساعت8برم ورزش ساعت12با سوآ و سوجین بریم واسه سوآ لباس عروس بگیریم بعدم فردا از ساعت 4تا نصف شب گودبای پارتی میخواستیم بگیریم
خوابیدم
پرش زمانی ساعت8صبح
با صدای الارمم بیدار شدم دوش گرفتم روتینمو انجام دادم لباس پوشیدم(اسلاید2) کوله امو برداشتم(اسلاید3) خواستم برم که مامانم گف
یونهی: دخترم کجا میری صبحونه نخورده
هانا: میرم باشگاه
یونهی: اول یچی بخور الان معده خالی میری ورزش میکنی حالت بد میشه
هانا: مامان عادت دارم چیزیم نمیشه
جون کی: مامانت راس میگه دخترم اول یچیزی بخور بعد برو
هانا: گرسنه نیستم، من رفتم
جون کی: با یوهان برو
هانا: باشه
رفتم بیرون یوهان دم در بود باهم رفتیم باشگاه
هانا: یوهان اگه کار داری برو
یوهان: نچ میخوام مراقب خواهر کوچولوم باشم
هانا: بیشعور من کوچولو نیستم
یوهان: هستی
هانا: نیستم
یوهان: هستی
هانا: یوهاننننن
یوهان: باشه باشه
لباس عوض کردم مث همیشه اول رفتم سراغ بوکس باندامو پیچیدم دور دستم شروع کردم بوکس کار کردن
پرش زمانی ساعت 11
ولو شدم رو زمین از خستگی
یوهان: اخه احمق سرصبحی هیچی نخورده میای ورزش میکنی
هانا: دیگه عادت کردم
گوشیم زنگ خورد
گوشیم پیش یوهان بود پرتش کرد برام که یه راس خورد تو دماغم پاشدم
هانا: اخخخخ دماغمو شکستی حرومزاده(داد)
یوهان: یاا حواسم نبود(پاره شد از خنده)
دماغم خیلی درد میکرد فک کنم دماغمو خورد کرد
هانا: دماغمو شکوندی عوضی
یوهان اومد نزدیک دستمو از رو دماغم برداشت دستشو گذاش رو دماغم فشار داد که با زانوم زدم تو شکمش کت پرت شد اونور
کوک: گیم بزنیم
هانا: 3نفریم نمیشه
نامی: من حوصله بازی ندارم یه کتاب بده بخونم
هانا: ماله من کمیک ترسناکن بیا بریم کتابخونه ازونجا کتاب بردار
نامی: باشه
رفتیم کتابخونه نامی دوتا کتاب برداشت(اسلاید اخر) رفتیم اتاق گیمم
نامی نشست دسته هارو گذاشتم جلو هردوتامون
کوک: راستی یوهان کجا رف
نامی: کار داش
هانا: خدایی کی باور میکنه تو و یوهان مافیا باشین(روبه کوک)
کوک: یاااا مگه ما چمونه؟
هانا:از شدت کیوت بودنتون کی باور میکنه وقتی یوهان بهم گف مافیاعه اولش باور نکردم ولی بعدش بادیدن جای گلوله روی بازوش و تفنگش بزور راضی شدم
کوک: باید موقعی که داریم کار میکنیم ببینیمون (منظورش کارهای باند مافیایی)
نامی: راس مه اون ورژنشونو ندیدی ببینی پشمات میریزه منم وقتی جونگ کوکو میبینم با خودم میگم این همون خرگوش خودمونه؟
هانا: پس باید یبار موقع کار بیام ببینمتون
کوک: ارع
هدفونارو گذاشتیم دسته هارو برداشتیم مشغول بازی شدیم بعد3ساعت بازی کردن اخر من بردم
هانا: یسسسسس
کوک هدفونشو دراوورد
کوک: تو تقلب میکنی چطور بردی اخه توکه ازمن عقب تر بودی
هانا: من همیشه میبرم فقط اون یبار که شرط گذاشته بودیم سگ رید تو شانسم باختم
کوک: بیا یه دور دیگه بریم
هانا: باشه
نامی سری از تاسف تکون داد
نامی: متاسفم براتون سر یه بازی بحث میکنین
هانا: کوکع
کوک: هانا تقلب میکنه
نامی: خفه شید بازیتونو بکنید
کوک:بازی رو بکنیم؟ 😈
نامی: لعنت بر ذهن منحرف بابا بازی کنید
هانا: دیدی برادرت چقد منحرفع
نامی: هردوتاتون از هم بدترید زود بازی تونو بکنید
هانا: بخدا من منحرف نیستم تو یجوری میگی
نامی: خدااااااااا(داد)
برگشتیم سر بازیمون انقد دادو بیداد کردیم اخرم که کوک ایندفعه برد
کوک: دیدی بردم(😛)
هانا: همین یبار بردی مردک بانی
کوک: خودتی
هانا: چی خودمم
کوک: بانی
هانا: نامی مگع کوک شبیه بانی نیس
برگشتم سمت نامی که دیدم نیس
هانا: عه کجا رف؟
کوک: نمیدونم یعنی کجا رف؟ چرا نگف
رفتیم سالن دیدم نامی نشسته پیش بابا اینا
وودوک: شما دوتا چرا انقد داد میزنینمگه جنگ جهانیه
کوک: کی داد زدیم؟
جون کی: صداتون تا اینجا اومد نامجون بدبختو فراری دادین
هانا: بیشعور میدونی چقد دنبالت گشتیم
نامی: عین روانی ها داد میزدید مغزمو خوردید
هانا: مگه چقد داد زدیم(اروم طوریکه فقط کوک شنید)
کوک: نمیدونم بخدا
یونهی: اومدید بیاید شام حاضره
کوک: هانا دقیقا چن ساعت داریم بازی میکنیم که انقد زود شب شد
جونکی: دقیقا5ساعته
هانا، کوک: 5ساعت؟ 😳
خلاصه رفتیم شام خوردیم ساعت1شب بود داشتن میرفتن که کوک گف
کوک: هانا فرداساعت4 پارتی یادت نره
هانا: باشه
کوک: فردا بهت یادآوری میکنم، خدافظ
هانا: اوکی، خدافظ
رفتن منم به مامان بابام شبخیر گفتم رفتم اتاقم لباس خواب پوشیدم(اسلاید1) گرفتم خوابیدم الارم گذاشتم واسه ساعت8برم ورزش ساعت12با سوآ و سوجین بریم واسه سوآ لباس عروس بگیریم بعدم فردا از ساعت 4تا نصف شب گودبای پارتی میخواستیم بگیریم
خوابیدم
پرش زمانی ساعت8صبح
با صدای الارمم بیدار شدم دوش گرفتم روتینمو انجام دادم لباس پوشیدم(اسلاید2) کوله امو برداشتم(اسلاید3) خواستم برم که مامانم گف
یونهی: دخترم کجا میری صبحونه نخورده
هانا: میرم باشگاه
یونهی: اول یچی بخور الان معده خالی میری ورزش میکنی حالت بد میشه
هانا: مامان عادت دارم چیزیم نمیشه
جون کی: مامانت راس میگه دخترم اول یچیزی بخور بعد برو
هانا: گرسنه نیستم، من رفتم
جون کی: با یوهان برو
هانا: باشه
رفتم بیرون یوهان دم در بود باهم رفتیم باشگاه
هانا: یوهان اگه کار داری برو
یوهان: نچ میخوام مراقب خواهر کوچولوم باشم
هانا: بیشعور من کوچولو نیستم
یوهان: هستی
هانا: نیستم
یوهان: هستی
هانا: یوهاننننن
یوهان: باشه باشه
لباس عوض کردم مث همیشه اول رفتم سراغ بوکس باندامو پیچیدم دور دستم شروع کردم بوکس کار کردن
پرش زمانی ساعت 11
ولو شدم رو زمین از خستگی
یوهان: اخه احمق سرصبحی هیچی نخورده میای ورزش میکنی
هانا: دیگه عادت کردم
گوشیم زنگ خورد
گوشیم پیش یوهان بود پرتش کرد برام که یه راس خورد تو دماغم پاشدم
هانا: اخخخخ دماغمو شکستی حرومزاده(داد)
یوهان: یاا حواسم نبود(پاره شد از خنده)
دماغم خیلی درد میکرد فک کنم دماغمو خورد کرد
هانا: دماغمو شکوندی عوضی
یوهان اومد نزدیک دستمو از رو دماغم برداشت دستشو گذاش رو دماغم فشار داد که با زانوم زدم تو شکمش کت پرت شد اونور
۱۳.۹k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.