آوای دروغین
part65
حتی صدای قدمایی که به سمتم میدوید هم منو به خودم نیاورد و وادارم نکرد به سمت صدا برگردم
دنیا چه بی رحمانه روی بی رحمیش رو بهم نشون داده بود
دستی روی بازوم نشست و با فشاری که بهش آورد وادارم کردن سرم و به سمتش بچرخونم و چشمامو بهش بدوزم
آوینا بود که از شدت بارونی که روی سرش میریخت عین موش آب کشیده شده بود
صدای نحیفش که الان به خاطر سرمایی که به تنش وارد میشد میلرزید به گوشم رسید:مونا...خیس آب شدی...بیا بریم تو...تهیونگو منتقل کرد ای سی یو
با شنیدن اسم تهیونگ چشمای خمارم به سرعت درشت و عقلم به سرم برگشت
به سرعت از جام بلند شدم و بدون تو جه به اوینایی که دستش از ردی بازوم سر خورد و سعی کرد بهم برسه به سمت بیمارستان دویدم
به محض وارد شدن به سمت پذیرش رفتم ولی با صدای اوینا که گفت:مونا صبر کن من میدونم کجاست،منصرف شدم و به سمت اوینا برگشتم
بالاخره بهم رسید و روی زانوهاش خم شد تا نفس بگیره
بعد از چند لحظه که نفس هاش به روال قبل برگشت بلند شد و از دستم گرفت و منو دنبال خودش کشید
بدون هیچ ممانعتی هم قدم باهاش به سمت جایی که اوینا ادعا میکرد تهیونگ اونجاست راه افتادم
با رسیدن به یه اتاق که یه پنجره شیشهای داشت و جلوش همهی اعضا با حال پریشونی وایساده بودن متوقف شدیم
با بهت به سمت پنجرهی اتاق رفتم و به تکه گوشتی که روی تخت افتاده بود نگاه کردم
اون...اون تهیونگ بود؟
اونی که روی تخت افتاده بود و کلی دستگاه بهش وصل بود و همهجاش باند پیچی شده بود که از شدت اونقدر دستگاه حتی صورت فرد هم معلوم نبود تهیونگ من بود؟
زانوهام سست شد و برای هزارمین بار برای امروز روی زانوهام فرود اومدم ولی با این تفاوت که اینبار چشمام میخ زندگیم بود که بی جون روی تخت افتاده بود و کلی دستگاه بهش وصل بود
اشکام روونه شدن و دیگه هیچی نفهمیدم
***
چشمام و باز کردم ولی بلافاصله با نوری که قصد داشت تا تخم چشام نفوذ کنه بستمشون
احساس ضعف شدیدی داشتم و دلم بهم میپیچید
آروم چشمام و باز کردم و بعد از چند تا پلک کوتاه چشمام به نور عادت کرد
تشخیص اینکه تو بیمارستان بودم کار چندان سختی نبود
ولی اینکه هیچکس پیشم نبود و حتی یادم نمیومد چرا اینجام باعث شد یه علامت سوال بالا سرم کاشته شه
با تیر ناگهانی که سرم کشید چشمامو بستم
ولی با به یاد آوردن تهیونگ دیگه توان باز کردن چشمامو پیدا نکردم
حتی صدای قدمایی که به سمتم میدوید هم منو به خودم نیاورد و وادارم نکرد به سمت صدا برگردم
دنیا چه بی رحمانه روی بی رحمیش رو بهم نشون داده بود
دستی روی بازوم نشست و با فشاری که بهش آورد وادارم کردن سرم و به سمتش بچرخونم و چشمامو بهش بدوزم
آوینا بود که از شدت بارونی که روی سرش میریخت عین موش آب کشیده شده بود
صدای نحیفش که الان به خاطر سرمایی که به تنش وارد میشد میلرزید به گوشم رسید:مونا...خیس آب شدی...بیا بریم تو...تهیونگو منتقل کرد ای سی یو
با شنیدن اسم تهیونگ چشمای خمارم به سرعت درشت و عقلم به سرم برگشت
به سرعت از جام بلند شدم و بدون تو جه به اوینایی که دستش از ردی بازوم سر خورد و سعی کرد بهم برسه به سمت بیمارستان دویدم
به محض وارد شدن به سمت پذیرش رفتم ولی با صدای اوینا که گفت:مونا صبر کن من میدونم کجاست،منصرف شدم و به سمت اوینا برگشتم
بالاخره بهم رسید و روی زانوهاش خم شد تا نفس بگیره
بعد از چند لحظه که نفس هاش به روال قبل برگشت بلند شد و از دستم گرفت و منو دنبال خودش کشید
بدون هیچ ممانعتی هم قدم باهاش به سمت جایی که اوینا ادعا میکرد تهیونگ اونجاست راه افتادم
با رسیدن به یه اتاق که یه پنجره شیشهای داشت و جلوش همهی اعضا با حال پریشونی وایساده بودن متوقف شدیم
با بهت به سمت پنجرهی اتاق رفتم و به تکه گوشتی که روی تخت افتاده بود نگاه کردم
اون...اون تهیونگ بود؟
اونی که روی تخت افتاده بود و کلی دستگاه بهش وصل بود و همهجاش باند پیچی شده بود که از شدت اونقدر دستگاه حتی صورت فرد هم معلوم نبود تهیونگ من بود؟
زانوهام سست شد و برای هزارمین بار برای امروز روی زانوهام فرود اومدم ولی با این تفاوت که اینبار چشمام میخ زندگیم بود که بی جون روی تخت افتاده بود و کلی دستگاه بهش وصل بود
اشکام روونه شدن و دیگه هیچی نفهمیدم
***
چشمام و باز کردم ولی بلافاصله با نوری که قصد داشت تا تخم چشام نفوذ کنه بستمشون
احساس ضعف شدیدی داشتم و دلم بهم میپیچید
آروم چشمام و باز کردم و بعد از چند تا پلک کوتاه چشمام به نور عادت کرد
تشخیص اینکه تو بیمارستان بودم کار چندان سختی نبود
ولی اینکه هیچکس پیشم نبود و حتی یادم نمیومد چرا اینجام باعث شد یه علامت سوال بالا سرم کاشته شه
با تیر ناگهانی که سرم کشید چشمامو بستم
ولی با به یاد آوردن تهیونگ دیگه توان باز کردن چشمامو پیدا نکردم
۲.۹k
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.