pawn/پارت ۳۴
اسلایدها: ا/ت، فرودگاه، هتل، اتاق هتل.
یک هفته بعد...
از زبان ا/ت:
چانیول و کارولین از آمریکا برگشتن... اولش قرار شد جدا زندگی کنن... ولی چون خونه ی ما بزرگ بود آبا و اوما ازشون خواستن که پیش ما بمونن... اوناهم قبول کردن... کارولین درست مثل دوستم بود... خیلی با هم صمیمی بودیم... دلم براش تنگ شده بود... من قبلا همه چیزو راجع به تهیونگ بهش گفته بودم... حتی حرفامو پیش چانیول هم بازگو نمیکنه... برای همین بهش گفتم که قرار شده من و تهیونگ با هم به آمریکا بریم تا توی مراسم ازدواج دوستم شرکت کنیم... کارولین هم گفت که هوای منو داره...
از زبان تهیونگ:
بلیط پروازمونو اکی کرده بودیم... جدا از هم به فرودگاه رفتیم که مطمئن تر باشه... ولی پروازمون یکی بود... باهم بودیم... احساس خوبی داشتیم... چند روزی میشه که واقعا حالم خوبه... همش بخاطر وجود ا/ت هستش... احساس میکنم هنوزم دلیلی هست که بخوام به زندگی چنگ بزنم...
از زبان ا/ت:
کنار تهیونگ توی هواپیما نشسته بودم... برای اولین بار توی عمرم چنین احساس رهایی و سبک بودنی رو تجربه میکردم... اینکه کنار کسی نشسته بودم که ضربان قلبم با ضربانش همراه بود... اینکه برای اولین بار دونفری به مسافرت میرفتیم... اینکه کسی مانعمون نمیشد و میتونستیم توی چند روزی که آمریکا هستیم واقعا با هم زندگی کنیم... قلبمو لبریز شادی میکرد...
از زبان تهیونگ:
وقتی به لاس وگاس رسیدیم شب بود... ۱۰ و نیم شب... به طرف هتلی رفتیم که ا/ت از قبل رزرو کرده بود... وقتی رسیدیم هتل اول به قسمت رسپشن رفتیم... بعد از اوکی شدن اطلاعاتمون شماره ی اتاق رو بهمون گفتن... چمدونا رو برامون تا جلوی اتاق حمل کردن...
از زبان ا/ت:
منو تهیونگ وارد اتاقمون شدیم... ناخواسته و از سر ذوق لبخند پررنگی زدم... تهیونگ لبخندمو دید... دستشو آورد و موهامو داد پشت گوشم... و گفت:
چاگیا... سر چی لبخند میزنی ؟
ا/ت: نمیدونم... یه لحظه ذوق زده شدم... اولین باره با تو مسافرت میام... اولین باره با تو قراره توی یه اتاق هتل باشم... حس زوج بودنو بهم داد...
تهیونگ لبخند گرمی زد و گفت: ما همین الانشم یه زوج هستیم... مهم نیست که رسمی نشده... یا کسی نپذیرفته... مهم فقط قلب منو توئه...
از زبان تهیونگ:
از لحظه ای که وارد اتاق شدیم... تا زمانیکه وسایلمونو مرتب کردیم... و حتی برای خوابیدن آماده میشدیم چشمم به ا/ت بود... اون لبخند از رو لباش محو نمیشد... وقتی دقت کردم دیدم منم همینقدر خوشحالم و حالم خوبه...
از زبان کارولین:
من و چانیول یک هفته ای میشد که به سئول اومدیم... توی این مدت چانیول من رو توی سئول میگردوند و منو با این شهر بزرگ آشنا میکرد... از اینجا خوشم اومده بود... مشکلی با زندگی کردن توی سئول نداشتم...
یک هفته بعد...
از زبان ا/ت:
چانیول و کارولین از آمریکا برگشتن... اولش قرار شد جدا زندگی کنن... ولی چون خونه ی ما بزرگ بود آبا و اوما ازشون خواستن که پیش ما بمونن... اوناهم قبول کردن... کارولین درست مثل دوستم بود... خیلی با هم صمیمی بودیم... دلم براش تنگ شده بود... من قبلا همه چیزو راجع به تهیونگ بهش گفته بودم... حتی حرفامو پیش چانیول هم بازگو نمیکنه... برای همین بهش گفتم که قرار شده من و تهیونگ با هم به آمریکا بریم تا توی مراسم ازدواج دوستم شرکت کنیم... کارولین هم گفت که هوای منو داره...
از زبان تهیونگ:
بلیط پروازمونو اکی کرده بودیم... جدا از هم به فرودگاه رفتیم که مطمئن تر باشه... ولی پروازمون یکی بود... باهم بودیم... احساس خوبی داشتیم... چند روزی میشه که واقعا حالم خوبه... همش بخاطر وجود ا/ت هستش... احساس میکنم هنوزم دلیلی هست که بخوام به زندگی چنگ بزنم...
از زبان ا/ت:
کنار تهیونگ توی هواپیما نشسته بودم... برای اولین بار توی عمرم چنین احساس رهایی و سبک بودنی رو تجربه میکردم... اینکه کنار کسی نشسته بودم که ضربان قلبم با ضربانش همراه بود... اینکه برای اولین بار دونفری به مسافرت میرفتیم... اینکه کسی مانعمون نمیشد و میتونستیم توی چند روزی که آمریکا هستیم واقعا با هم زندگی کنیم... قلبمو لبریز شادی میکرد...
از زبان تهیونگ:
وقتی به لاس وگاس رسیدیم شب بود... ۱۰ و نیم شب... به طرف هتلی رفتیم که ا/ت از قبل رزرو کرده بود... وقتی رسیدیم هتل اول به قسمت رسپشن رفتیم... بعد از اوکی شدن اطلاعاتمون شماره ی اتاق رو بهمون گفتن... چمدونا رو برامون تا جلوی اتاق حمل کردن...
از زبان ا/ت:
منو تهیونگ وارد اتاقمون شدیم... ناخواسته و از سر ذوق لبخند پررنگی زدم... تهیونگ لبخندمو دید... دستشو آورد و موهامو داد پشت گوشم... و گفت:
چاگیا... سر چی لبخند میزنی ؟
ا/ت: نمیدونم... یه لحظه ذوق زده شدم... اولین باره با تو مسافرت میام... اولین باره با تو قراره توی یه اتاق هتل باشم... حس زوج بودنو بهم داد...
تهیونگ لبخند گرمی زد و گفت: ما همین الانشم یه زوج هستیم... مهم نیست که رسمی نشده... یا کسی نپذیرفته... مهم فقط قلب منو توئه...
از زبان تهیونگ:
از لحظه ای که وارد اتاق شدیم... تا زمانیکه وسایلمونو مرتب کردیم... و حتی برای خوابیدن آماده میشدیم چشمم به ا/ت بود... اون لبخند از رو لباش محو نمیشد... وقتی دقت کردم دیدم منم همینقدر خوشحالم و حالم خوبه...
از زبان کارولین:
من و چانیول یک هفته ای میشد که به سئول اومدیم... توی این مدت چانیول من رو توی سئول میگردوند و منو با این شهر بزرگ آشنا میکرد... از اینجا خوشم اومده بود... مشکلی با زندگی کردن توی سئول نداشتم...
۱۹.۹k
۰۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.