{در روزه ازدواج جدید }
{در روزه ازدواج جدید }
پارت ۲۱
یونگی : دختر خوشگل من امروز چقدر خوشحاله
ات : خوب معلومه که خوشحالم چون پدری مصله شیر دارم
برادرش حسودانه گفت
هوسوک : جمتون جم گلتون کم
ات :از پدرش جدا شد و رویه صندلی اش نشست
ات : هی هیونگ حسودی نکن
هوسوک : خودت حسودی میکنی
ات : ای تو بودی که حسودی کردی نه من در حاله که تو حسودی میکنی من داشتم حسودی نمیکردم من اصلا همچین آدمی نیستم آخه تو.....
هوسوک کلافه گفت
هوسوک : باشه باشه خودمون
یونگی : بچه ها کافیه صبحونه تون بخورین
ات چشم غره ای به برادرش رفت و شروع به خوردن صبحونه کرد .....
》》》》》》》》》》》》
با ذوق وارده مدرسه شد احساس خیلی خوبی داشت و خیلی خوشهال بود از این هال زندگی اش وقتی وارد سالون مدرسه شد با چشم هایش همیه سالون رو آنالیز کرد اما خبری از پسر رویای هایش نبود اما این دختر پا پس نکشید و سمته حیاط رفت همه پسرا مشغول فوتبال بودن و جیمین نبود !
ات ناامید سکته کلاس اش رفت
رویه صندلی اش نشست و سرش گذاشت رویه میز دوست اش کنارش نشست
نی سان: هی دختر چط شده
ات با اخم و بغض گفت.
ات : جیمین بهم گفت اگه امروز بیام مدرسه منو به عنوان دوست دختر میپزیره
البته این من بودم که اینو میخواست اما جیمین نیامده
دوست اش الان متوجه شد و گفت
نی سان: حتما کاری داره
ات سرش رو از رویه صندلی بلند کرد و چابک گفت
ات : خدا بگم چیکارش کنه آخه چه کاری مهم تر از منه دیگه نمیبخشمش
استاد خوشتیپ اش وارده کلاس شد و گفت
جین : خوب سلام به همگی ......
》》》》》》》》》》》》》
زنگ خورد و همه پسرا و دخترا از کلاس اشون رفته بودن بیرون ات از کلاس اش رفت بیرون و سمته رخت کن رفت
وقتی وارده رخت کن شد و با دیدنه رونا عصبی دست به سینه شد
ات : گورتو کم کن
رونا پوشته سرش دوتا از دوست هایش بود ات تعجب کرده بود چرا باید دوست
هایه پسر اش باهاش تو رخت کن دخترا باشه نگاهش به هر دو پسر انداخت و گفت
ات : این چز خلا اینحا چیکار میکنن
رونا تک خندیی کرد و گفت
رونا : ای احمق واقعا بچیی
رونا بعد اش حرف اش از اونجا خارج شد و یکی از پسرا باهاش رفت اما اونیکی همان جا ایستاده بود
ات نگاهی بهش انداخت
پسره سمت اش قدم برداشت و ات عقب میرفت پسره بهش نزدیک شد
پوشت اس خورد به دیوار با صدایه لرزون گفت
ات : برو........ عقب
پسره کشه سره موهای ات رو کشید ات با صدایه بلند داد زد گفت
ات : مگه نگفتم بهم دست نزن
..... تو خیلی خوشگل تر از همیشه دخترا هستی
شروع به باز کردنه دکمه های پیراهن ات شد
خودش هم تقلا میکرد اما دقیقی نگذشت که تیشرت و پیراهن اش رو در آورد....
ات همش داد میزد و کمک می خواست اما هیچ کس نبود
که به دادش برسه درست وقتی میخواست کمربند دامن اس رو بکشه ...
پارت ۲۱
یونگی : دختر خوشگل من امروز چقدر خوشحاله
ات : خوب معلومه که خوشحالم چون پدری مصله شیر دارم
برادرش حسودانه گفت
هوسوک : جمتون جم گلتون کم
ات :از پدرش جدا شد و رویه صندلی اش نشست
ات : هی هیونگ حسودی نکن
هوسوک : خودت حسودی میکنی
ات : ای تو بودی که حسودی کردی نه من در حاله که تو حسودی میکنی من داشتم حسودی نمیکردم من اصلا همچین آدمی نیستم آخه تو.....
هوسوک کلافه گفت
هوسوک : باشه باشه خودمون
یونگی : بچه ها کافیه صبحونه تون بخورین
ات چشم غره ای به برادرش رفت و شروع به خوردن صبحونه کرد .....
》》》》》》》》》》》》
با ذوق وارده مدرسه شد احساس خیلی خوبی داشت و خیلی خوشهال بود از این هال زندگی اش وقتی وارد سالون مدرسه شد با چشم هایش همیه سالون رو آنالیز کرد اما خبری از پسر رویای هایش نبود اما این دختر پا پس نکشید و سمته حیاط رفت همه پسرا مشغول فوتبال بودن و جیمین نبود !
ات ناامید سکته کلاس اش رفت
رویه صندلی اش نشست و سرش گذاشت رویه میز دوست اش کنارش نشست
نی سان: هی دختر چط شده
ات با اخم و بغض گفت.
ات : جیمین بهم گفت اگه امروز بیام مدرسه منو به عنوان دوست دختر میپزیره
البته این من بودم که اینو میخواست اما جیمین نیامده
دوست اش الان متوجه شد و گفت
نی سان: حتما کاری داره
ات سرش رو از رویه صندلی بلند کرد و چابک گفت
ات : خدا بگم چیکارش کنه آخه چه کاری مهم تر از منه دیگه نمیبخشمش
استاد خوشتیپ اش وارده کلاس شد و گفت
جین : خوب سلام به همگی ......
》》》》》》》》》》》》》
زنگ خورد و همه پسرا و دخترا از کلاس اشون رفته بودن بیرون ات از کلاس اش رفت بیرون و سمته رخت کن رفت
وقتی وارده رخت کن شد و با دیدنه رونا عصبی دست به سینه شد
ات : گورتو کم کن
رونا پوشته سرش دوتا از دوست هایش بود ات تعجب کرده بود چرا باید دوست
هایه پسر اش باهاش تو رخت کن دخترا باشه نگاهش به هر دو پسر انداخت و گفت
ات : این چز خلا اینحا چیکار میکنن
رونا تک خندیی کرد و گفت
رونا : ای احمق واقعا بچیی
رونا بعد اش حرف اش از اونجا خارج شد و یکی از پسرا باهاش رفت اما اونیکی همان جا ایستاده بود
ات نگاهی بهش انداخت
پسره سمت اش قدم برداشت و ات عقب میرفت پسره بهش نزدیک شد
پوشت اس خورد به دیوار با صدایه لرزون گفت
ات : برو........ عقب
پسره کشه سره موهای ات رو کشید ات با صدایه بلند داد زد گفت
ات : مگه نگفتم بهم دست نزن
..... تو خیلی خوشگل تر از همیشه دخترا هستی
شروع به باز کردنه دکمه های پیراهن ات شد
خودش هم تقلا میکرد اما دقیقی نگذشت که تیشرت و پیراهن اش رو در آورد....
ات همش داد میزد و کمک می خواست اما هیچ کس نبود
که به دادش برسه درست وقتی میخواست کمربند دامن اس رو بکشه ...
۴.۲k
۲۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.