Margins P³
دان بی ویو
سوار ماشین شدم بعداز ۱۰ دقیقه رسیدیم به بارِ
Black light
از بیرون که خیلی زیبا و فریبنده بود اما
از داخل نه!
وارد بار شدیم پر از بوی سیگار و ویسکی
و...بود رفتم روی یکی از صندلی ها با لونا
نشستم
+من یه ودکا میخورم
&من شامپاین فرانسوی میخوام
+بازم؟...نکنه اون دفعه رو یادت رفته؟!
&برو بابا
+اوکی
جونگکوک ویو
امشب خیلی حوصلهم سر رفته بود برای
همین رفتم بار بلک لایت یکم
حالم خوب شه که دان بی رو دیدم!
وای....خدای من....اگه فرشتهها زیبایی
اونو میدیدن به خودشون شک میکردن
خیلی خوشگل شده بود...ولی لباسش
اصلا خوشم نیومد خیلی باز و بد بود
رفتم جلو که دستشو بگیرم و بهش
بفهمونم که حق نداره این لباسارو
اینجوری بپوشه که رفت سمت
صندلیها و همون لحظه جیمین هم
اومد وسط....آیش لعنتی،آخه الان؟
¥سلام چخبرا؟
_جیمین من فعلا کار دارم
¥بیا بریم بابا
دان بی ویو
رفتم با لونا روی صندلی ها نشستم
یه نگاهی خیرهیی رو حس میکردم
رو خودم ولی وقتی پشتم رو میدیدم
هیچ خبری نبود!
این چه معنایی داره..؟
&هی دختر!به چی فکر میکنی؟
همونطور که سرم اینور و اونور میتابید
و نگاه میکردم و چشامو با دقت ریز میکردم
گفتم:ه...هیچی
&معلومه!...بگو
+خب...خب لونا...حس میکنم یکی داره
منو نگاه میکنه ولی وقتی برمیگردم هیچی
نیست!
&تو نخورده مست شدی ها!
شاید حرفش درست بود...ولی مستِ چی؟
چرا همهچی با اومدن جئون انقدر پیچیده
شده؟...معلومه خودشه...
جونگکوک....فقط اونه که انقدر خیره به من
نگاه میکنه..
و حتما بخاطر لباسم آتیشی شده
دوباره برگشتم که جونگکوک رو اونطرف دیدم
یه ۳ متری ازم فاصله داشت
و با اخم نگاهم میکرد!پس که اینطور!
بزار یکم بیشتر این آتیشو بزرگ کنم!
مگه یکم خوش گذرونی عیبی داره؟!
هرچند مغزم بهم میگفت اینکار عاقبت خوبی
نداره...به مغزم گوش نکردم؟
چه بلایی داره سرم میاد منی که همیشه با
عقلم جلو میرفتم و محال بود که
به اون قلب لعنتی گوش کنم!
چیشد؟...چه اتفاقی داره میوفته؟...
🧠دختر داری چیکار میکنی دیوونه شدی؟
🫀بزار یبار با منطق من بریم جلو
🧠تو؟..جالبه!..مگه منطقی هم داری؟
فقط باعث میشی که عذاب بکشیم لعنتی
🫀ولی میخوام همینجاها پیش اون بمونم
همین جایی که هوا خوبه
🧠این جهنمه احمق...الان حالت خوب
نیست نمیفهمی چی میگی!
🫀تو نمیفهمی!درکت نمیکنم
🧠هرچی هستم لاقل تصمیم درست رو
میگیرم به بقیه آسیب نمیزنم لعنتی!
بس کن بس کن!
🫀فرار کردن راه حل نیست!بمون،بمون
از خودت یه چیز محکم بساز
🧠نمیخوام،نمیخوام زمین بخورم
+آیششششش لعنتیا خفه شین
خودم یکاریش میکنم...
سوار ماشین شدم بعداز ۱۰ دقیقه رسیدیم به بارِ
Black light
از بیرون که خیلی زیبا و فریبنده بود اما
از داخل نه!
وارد بار شدیم پر از بوی سیگار و ویسکی
و...بود رفتم روی یکی از صندلی ها با لونا
نشستم
+من یه ودکا میخورم
&من شامپاین فرانسوی میخوام
+بازم؟...نکنه اون دفعه رو یادت رفته؟!
&برو بابا
+اوکی
جونگکوک ویو
امشب خیلی حوصلهم سر رفته بود برای
همین رفتم بار بلک لایت یکم
حالم خوب شه که دان بی رو دیدم!
وای....خدای من....اگه فرشتهها زیبایی
اونو میدیدن به خودشون شک میکردن
خیلی خوشگل شده بود...ولی لباسش
اصلا خوشم نیومد خیلی باز و بد بود
رفتم جلو که دستشو بگیرم و بهش
بفهمونم که حق نداره این لباسارو
اینجوری بپوشه که رفت سمت
صندلیها و همون لحظه جیمین هم
اومد وسط....آیش لعنتی،آخه الان؟
¥سلام چخبرا؟
_جیمین من فعلا کار دارم
¥بیا بریم بابا
دان بی ویو
رفتم با لونا روی صندلی ها نشستم
یه نگاهی خیرهیی رو حس میکردم
رو خودم ولی وقتی پشتم رو میدیدم
هیچ خبری نبود!
این چه معنایی داره..؟
&هی دختر!به چی فکر میکنی؟
همونطور که سرم اینور و اونور میتابید
و نگاه میکردم و چشامو با دقت ریز میکردم
گفتم:ه...هیچی
&معلومه!...بگو
+خب...خب لونا...حس میکنم یکی داره
منو نگاه میکنه ولی وقتی برمیگردم هیچی
نیست!
&تو نخورده مست شدی ها!
شاید حرفش درست بود...ولی مستِ چی؟
چرا همهچی با اومدن جئون انقدر پیچیده
شده؟...معلومه خودشه...
جونگکوک....فقط اونه که انقدر خیره به من
نگاه میکنه..
و حتما بخاطر لباسم آتیشی شده
دوباره برگشتم که جونگکوک رو اونطرف دیدم
یه ۳ متری ازم فاصله داشت
و با اخم نگاهم میکرد!پس که اینطور!
بزار یکم بیشتر این آتیشو بزرگ کنم!
مگه یکم خوش گذرونی عیبی داره؟!
هرچند مغزم بهم میگفت اینکار عاقبت خوبی
نداره...به مغزم گوش نکردم؟
چه بلایی داره سرم میاد منی که همیشه با
عقلم جلو میرفتم و محال بود که
به اون قلب لعنتی گوش کنم!
چیشد؟...چه اتفاقی داره میوفته؟...
🧠دختر داری چیکار میکنی دیوونه شدی؟
🫀بزار یبار با منطق من بریم جلو
🧠تو؟..جالبه!..مگه منطقی هم داری؟
فقط باعث میشی که عذاب بکشیم لعنتی
🫀ولی میخوام همینجاها پیش اون بمونم
همین جایی که هوا خوبه
🧠این جهنمه احمق...الان حالت خوب
نیست نمیفهمی چی میگی!
🫀تو نمیفهمی!درکت نمیکنم
🧠هرچی هستم لاقل تصمیم درست رو
میگیرم به بقیه آسیب نمیزنم لعنتی!
بس کن بس کن!
🫀فرار کردن راه حل نیست!بمون،بمون
از خودت یه چیز محکم بساز
🧠نمیخوام،نمیخوام زمین بخورم
+آیششششش لعنتیا خفه شین
خودم یکاریش میکنم...
۲.۲k
۰۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.