عشق ناتنی پارت ۳
تابع قوانین جمهوری اسلامی
دور میز نشستیم سعی کردم آروم باشم و سریع غذامو بخورم و برم اما نمیشد خیلی استرس داشتم نمیتونستم غذا بخورم و باهاش بازی میکردم که یونجی حواسش به من افتاد و با لبخند گفت
=یونا جان عزیزم چیزی شده چرا با غذات بازی میکنی؟
آ...نه چیزی نشده فقط یکم خسته امه
با این حرفم هیونجین که رو به روم قرار داشت پوزخندی زد ، چطوری قراره باهاش تو یه خونه زندگی کنم ها؟
@ یجی جان فلیکس پسرم شما دوتا و ات خیلی صمیمی هستین از اینکه خواهر برادر شدین چه حسی دارین ؟
°خب خیلی برامون غیر باور بود اما از اینکه با فرندم خواهر شدم خیلی خوشحالم
&معلومه منم خوشحال شدم
@ هیونجین الان دیگه پسر خودم شدی
قشنگ معلوم بود میخواست هیون رو با حرفاش عصبی کنه بخاطر همینه که دشمنیشون اینقدر زیاده
@ یونا هم خواهرته مگه نه ؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ همینطوره یونا مثل خواهر خونیه منه
با حرص بهش نگاه کردم دیگه تحمل نگاهاش روی خودم رو نداشتم که بابا شروع به حرف زدن کرد
@ یونجی عزیزم چون قراره همه باهم زندگی کنیم یه عمارت خیلی بزرگ گرفتم بلاخره قدرت خانواده هامون با ازدواج منو تو بیشتر شده
نیم نگاهی به هیونجین کردو با پوزخندی ادامه داد
@ بلاخره دشمنامون خیلی آشفته شدن مگه نه پسرم؟
قشنگ معلوم بود اگه هیونجین جواب بده دعوای خیلی بزرگی بینشون پیش میاد پس بحثو عوض کردم و شامو بلاخره تمام کردیم و قرار شد فردا همه باهم به عمارت جدید بریم( عکس عمارت جدیدشونو براتون میزارم) یه سر رفتم سرویس بهداشتی و آرایشمو تمدید کردم یه ضره سرمو پایین گرفتم و وقتی بالا گرفتم با هیون که پشتم وایساده بود مواجه شدم
هی..هیون...
پوزخندی زدو دستمو گرفت و به دیوار چسبوندم و دستامو بالای سرم قرار داد
_با اجازه ی کی کات میکنی بیبی گرل؟
ولم کن ، فکر میکنی با آدمی که بیماری روانی داشت و هر ثانیه کتکم میزد و تهدیدم میکرد میمونم ؟ یا خیانتت چی ؟ با خودت چه فکری میکنی ؟ الانم برادرمی پس برو اونور
_برادرت ؟ نه بیب من داداشت نیستم من ددیتم
فعلا برو به همونی که باهاش بهم خیانت کردی بگو ددیشی نه به خواهرت
پامپ بلند کردمو و روی پاش زدم و رفت اونور منم سریع رفتم بیرون و با بابام به سمت خونه رفتیم
بچه ها بقیه پارت هارو فردا براتون میزارم و فیک دیگه رو هم فردا شروع میکنم 💕✨
دور میز نشستیم سعی کردم آروم باشم و سریع غذامو بخورم و برم اما نمیشد خیلی استرس داشتم نمیتونستم غذا بخورم و باهاش بازی میکردم که یونجی حواسش به من افتاد و با لبخند گفت
=یونا جان عزیزم چیزی شده چرا با غذات بازی میکنی؟
آ...نه چیزی نشده فقط یکم خسته امه
با این حرفم هیونجین که رو به روم قرار داشت پوزخندی زد ، چطوری قراره باهاش تو یه خونه زندگی کنم ها؟
@ یجی جان فلیکس پسرم شما دوتا و ات خیلی صمیمی هستین از اینکه خواهر برادر شدین چه حسی دارین ؟
°خب خیلی برامون غیر باور بود اما از اینکه با فرندم خواهر شدم خیلی خوشحالم
&معلومه منم خوشحال شدم
@ هیونجین الان دیگه پسر خودم شدی
قشنگ معلوم بود میخواست هیون رو با حرفاش عصبی کنه بخاطر همینه که دشمنیشون اینقدر زیاده
@ یونا هم خواهرته مگه نه ؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ همینطوره یونا مثل خواهر خونیه منه
با حرص بهش نگاه کردم دیگه تحمل نگاهاش روی خودم رو نداشتم که بابا شروع به حرف زدن کرد
@ یونجی عزیزم چون قراره همه باهم زندگی کنیم یه عمارت خیلی بزرگ گرفتم بلاخره قدرت خانواده هامون با ازدواج منو تو بیشتر شده
نیم نگاهی به هیونجین کردو با پوزخندی ادامه داد
@ بلاخره دشمنامون خیلی آشفته شدن مگه نه پسرم؟
قشنگ معلوم بود اگه هیونجین جواب بده دعوای خیلی بزرگی بینشون پیش میاد پس بحثو عوض کردم و شامو بلاخره تمام کردیم و قرار شد فردا همه باهم به عمارت جدید بریم( عکس عمارت جدیدشونو براتون میزارم) یه سر رفتم سرویس بهداشتی و آرایشمو تمدید کردم یه ضره سرمو پایین گرفتم و وقتی بالا گرفتم با هیون که پشتم وایساده بود مواجه شدم
هی..هیون...
پوزخندی زدو دستمو گرفت و به دیوار چسبوندم و دستامو بالای سرم قرار داد
_با اجازه ی کی کات میکنی بیبی گرل؟
ولم کن ، فکر میکنی با آدمی که بیماری روانی داشت و هر ثانیه کتکم میزد و تهدیدم میکرد میمونم ؟ یا خیانتت چی ؟ با خودت چه فکری میکنی ؟ الانم برادرمی پس برو اونور
_برادرت ؟ نه بیب من داداشت نیستم من ددیتم
فعلا برو به همونی که باهاش بهم خیانت کردی بگو ددیشی نه به خواهرت
پامپ بلند کردمو و روی پاش زدم و رفت اونور منم سریع رفتم بیرون و با بابام به سمت خونه رفتیم
بچه ها بقیه پارت هارو فردا براتون میزارم و فیک دیگه رو هم فردا شروع میکنم 💕✨
۱.۳k
۱۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.