امپراطوری عشق
امپراطوری عشق
پارت هشتم
از آن بخش حیاط قصر دور شدیم و به بخش دیگری رفتیم...
سرباز ها داشتن تمرین میکردند و وقتی که شیئوری رو دیدند تعظیم کردند ولی وقتی من رو دیدند سر جایشان خشک کشان زد...
باهم به بخشی رفتیم که خلوت بود
_خب میدونید من خیلی با شاگردام سخت گیرم مشکلی براتون پیش نمیاد؟
+ نه چون که میخوام بدنم دوباره عادت کنه باید تمرین کنم
شمشیری از کنار دیوار برداشت و اورا باز کرد
من هم همین کار رو کردم و با دو دست شمشیر رو سفت گرفتم و به جلو خم شدم
شیئوری به من نگاهی انداخت و خندید
بهش خیره شدم...واقعا خنده زیبایی داشت
_فکر کنم کلا یادتون رفته چطوری با شمشیر مبارزه کنید
سر جایم درست ایستادم و گفتم
+ مگه من چمه؟
_طوری نیست فقط به تمرین نیاز دارید بیاید قبلش یکم کار کنیم
اون مقابل من ایستاد و با یک دست شمشیر را به قلب من هدف گرفته بود
+ آهای میخوای منو بکشی؟
_گفتم فقط یکم تمرین کنیم
او به جلو دوید ولی من کاری نکردم و سرجایم ایستادم
اون وقتی به کار من رسید گفتم
+ تو که دلت نمیاد با من مبارزه کنی؟
نگاهش رو ازم دزدید و به جایگاه اولش رفت و گفت
_بیاین یک بار دیگه شروع کنیم
من هم با یک دست شمشیر رو گرفتم و قلبش رو هدف گرفتم و اوهم همین کار رو کرد
به سمت هم دویدیم و با شمشیر هامو به هم دیگه عصابت کردیم
یک قدم رفتیم عقب و با شمشیر هامون بهم دیگر ضربه میزدیم
_خوب بود ولی باید کار های خفن تری هم یاد بگیری تا دشمنت خشکش بزنه
برای مدت طولانی ای بهم دیگر خیره شدیم تا اینکه یک صدایی مارا از جا پراند
~شاهزاده شیئوری
یک مرد با زره نقره ای و قرمز_چشم های ابی_موهای بلند بلوند_پوست سفید_لب های صورتی که حتما یک سرباز بود...
به شیئوری تعظیم کرد ولی به من حتی نگاهی نکرد
دست به سینه ایستادم و با کینه خاصی به مرد نگاه میکردم
~شاهزاده، بانو ساداکو به من گفتند که به شما بگم برای امشب میخوان شما رو ملاقات کنند.
_برای چی؟
~نمیدونم فقط گفتند که مطمئن بشم که قبول میکنند
_خب بهشون بگو که قبول میکنم
مرد برگشت و به من خیره شد
_بانو هیکاری، ایشون ژنرال ایجین هستند
ایجین به معنی عاشق معنی زیبایی دارد
~شما بانو هیکاری هستید؟
+ بله خودم هستم...
تعظیم کوتاهی کرد و گفت
~ببخشید متوجه نشدم که شما هستید
من رو بابت گستاخی ام ببخشید
لبخندی زدم و سرم رو کمی کج کردم و گفتم
+ اشکالی نداره
دوباره تعظیم کرد و از اینجا رفت
+ ژنرال ایجین کیه؟
_رئیس سرباز های قصره و مدیریتشون میکنه و راستش زیر دست منه اینجا ولی خب وقتی نمیکنم که مدیریتش کنم برای همین کس دیگه ای رو آوردم...خب بیایند بازهم تمرین کنیم.
سرم رو تکون دادم و دوباره شمشیر رو نشونه گرفتم...
_________________________________________________________
لایک کنید و درمورد داستان نظر بدید♡
پارت هشتم
از آن بخش حیاط قصر دور شدیم و به بخش دیگری رفتیم...
سرباز ها داشتن تمرین میکردند و وقتی که شیئوری رو دیدند تعظیم کردند ولی وقتی من رو دیدند سر جایشان خشک کشان زد...
باهم به بخشی رفتیم که خلوت بود
_خب میدونید من خیلی با شاگردام سخت گیرم مشکلی براتون پیش نمیاد؟
+ نه چون که میخوام بدنم دوباره عادت کنه باید تمرین کنم
شمشیری از کنار دیوار برداشت و اورا باز کرد
من هم همین کار رو کردم و با دو دست شمشیر رو سفت گرفتم و به جلو خم شدم
شیئوری به من نگاهی انداخت و خندید
بهش خیره شدم...واقعا خنده زیبایی داشت
_فکر کنم کلا یادتون رفته چطوری با شمشیر مبارزه کنید
سر جایم درست ایستادم و گفتم
+ مگه من چمه؟
_طوری نیست فقط به تمرین نیاز دارید بیاید قبلش یکم کار کنیم
اون مقابل من ایستاد و با یک دست شمشیر را به قلب من هدف گرفته بود
+ آهای میخوای منو بکشی؟
_گفتم فقط یکم تمرین کنیم
او به جلو دوید ولی من کاری نکردم و سرجایم ایستادم
اون وقتی به کار من رسید گفتم
+ تو که دلت نمیاد با من مبارزه کنی؟
نگاهش رو ازم دزدید و به جایگاه اولش رفت و گفت
_بیاین یک بار دیگه شروع کنیم
من هم با یک دست شمشیر رو گرفتم و قلبش رو هدف گرفتم و اوهم همین کار رو کرد
به سمت هم دویدیم و با شمشیر هامو به هم دیگه عصابت کردیم
یک قدم رفتیم عقب و با شمشیر هامون بهم دیگر ضربه میزدیم
_خوب بود ولی باید کار های خفن تری هم یاد بگیری تا دشمنت خشکش بزنه
برای مدت طولانی ای بهم دیگر خیره شدیم تا اینکه یک صدایی مارا از جا پراند
~شاهزاده شیئوری
یک مرد با زره نقره ای و قرمز_چشم های ابی_موهای بلند بلوند_پوست سفید_لب های صورتی که حتما یک سرباز بود...
به شیئوری تعظیم کرد ولی به من حتی نگاهی نکرد
دست به سینه ایستادم و با کینه خاصی به مرد نگاه میکردم
~شاهزاده، بانو ساداکو به من گفتند که به شما بگم برای امشب میخوان شما رو ملاقات کنند.
_برای چی؟
~نمیدونم فقط گفتند که مطمئن بشم که قبول میکنند
_خب بهشون بگو که قبول میکنم
مرد برگشت و به من خیره شد
_بانو هیکاری، ایشون ژنرال ایجین هستند
ایجین به معنی عاشق معنی زیبایی دارد
~شما بانو هیکاری هستید؟
+ بله خودم هستم...
تعظیم کوتاهی کرد و گفت
~ببخشید متوجه نشدم که شما هستید
من رو بابت گستاخی ام ببخشید
لبخندی زدم و سرم رو کمی کج کردم و گفتم
+ اشکالی نداره
دوباره تعظیم کرد و از اینجا رفت
+ ژنرال ایجین کیه؟
_رئیس سرباز های قصره و مدیریتشون میکنه و راستش زیر دست منه اینجا ولی خب وقتی نمیکنم که مدیریتش کنم برای همین کس دیگه ای رو آوردم...خب بیایند بازهم تمرین کنیم.
سرم رو تکون دادم و دوباره شمشیر رو نشونه گرفتم...
_________________________________________________________
لایک کنید و درمورد داستان نظر بدید♡
۱.۷k
۱۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.