گس لایتر/پارت۲۳
اسلاید دوم:جئون نایون
اسلاید سوم:ایم بایول
از زبان نایون:
به جونگکوک زنگ زدم که ببینم چرا دیر کرد... اولش جواب نداد و بعد از نیم ساعت خودش بهم زنگ زد... گوشیو جواب دادم...
نایون: الو... کجایی پسرم؟ ... چرا دیر کردی؟
جونگکوک: دارم میام خونه اوما...کمی کار داشتم
نایون: باشه...منتظرتم...
گوشیو که قطع کردم رفتم چک کنم ببینم خدمتکار همه چیو آماده کرده یا نه... باید این دخترو از نزدیک میدیدم...باید میفهمیدم توانایی زندگی کردن با جونگکوک رو داره یا نه...با اینکه پسرمه و هرگز دست از پشتیبانیش بر نمیدارم اما نگرانم!...اون زیادی باهوشه...گاهی اوقات به قدری مرموزه که هیچکدوم توانایی خوندن افکارشو نداریم... مگر اینکه...گاهی با احساسات مادرانم بتونم کنترلش کنم...وگرنه چاره دیگه ای ندارم... مدتی هس که این افکار آزارم میده...بشدت به آینده ی پسرم فک میکنم...فقط خودم از مشکلش باخبرم... حتی نامو ( پدر جونگکوک ) هم چیزی راجبش نمیدونه...
وقتی همه چیزو چک کردم از آشپزخونه بیرون اومدم که دیدم جونگکوک اومد:
اوما...منتظرم بودی؟
نایون: بله...خسته نباشی
جونگکوک: ممنونم...
جونگکوک یقه لباسشو گرفت و گفت: من سریع برم دوش بگیرم و لباسمو عوض کنم... بایول به زودی میرسه...
و ازم رد شد... صداش کردم...سرجاش ایستاد و گفت: بله
نایون: صبح بهم گفتی میری دکتر... رفتی؟
صورتش در هم کشیده شد و گفت: بعدا دربارش صحبت میکنیم...
بازم رفت... دیگه نمیدونم باید چیکار کنم... نفهمیدم رفته یا نه... حتما بازم مثل قبل پشیمون شده... اینطوری نمیشه! باید یه فکر اساسی کرد...رفتم طرف پذیرایی...نامو مشغول خوندن کتاب بود...همونطور که سرش تو کتابش بود پرسید: جونگکوک بود که برگشت؟
نایون: آره...خودش بود
نامو: چیزی شده؟
نایون: نه... مثلا چی؟...
عینک مطالعه رو از روی چشمش درآورد و کنار گذاشت... کتابو هم بست و روی میز گذاشت... نفس عمیقی از خستگی کشید و گفت: آخه لحن صحبتت تغییر کرد...یکم پیش سرحال تر به نظر میومدی
نایون: نه چیزی نیست...امروز بعد مدتها رفتم دفترم...یکم کارکردم اما زود خسته شدم ظاهراً استراحت تنبلم کرده
نامو: طبیعیه...بازم عادت میکنی
از زبان جونگکوک:
داشتم از پله ها پایین میومدم...که خدمتکار به طرفم اومد و گفت: آقا... مهمونتون تشریف آوردن
جونگکوک: بسیارخب...
به طرف در رفتم...درو باز کردم و رفتم بیرون...دستامو تو جیبم گذاشتم و ایستادم تا بایول از ماشینش پیاده بشه...رانندمون به طرفش رفت و سوییچو ازش گرفت تا ماشینو براش پارک کنه...
از زبان بایول:
جلوی در ایستاده بود...دستاش تو جیبش بود و به من نگاه میکرد...اگه از قبل نمیشناختمش میگفتم اون یه مدل مانکنه که جلوی در ایستاده...چون ثابت مونده بود و ذره ای تکون نمیخورد...به طرفش رفتم و از دیدنش لبخندی روی صورتم نشست...وقتی بهش رسیدم از ژست ثابتش بیرون اومد و منو در آغوش کشید...کوتاه همو بوسیدیم... دستشو کنار صورتم گذاشت و گفت: خوش اومدی... بریم داخل
بایول: مچکرم...
با جونگکوک وارد عمارتشون شدیم و به طرف پذیرایی رفتیم...والدینش با دیدنم لبخند زدن و از جاشون بلند شدن...سرمو به نشونه ادب خم کردم و سلام کردم...بعد از احوال پرسی از من دعوت کردن که بشینم...جونگکوک هم نشست...
اسلاید سوم:ایم بایول
از زبان نایون:
به جونگکوک زنگ زدم که ببینم چرا دیر کرد... اولش جواب نداد و بعد از نیم ساعت خودش بهم زنگ زد... گوشیو جواب دادم...
نایون: الو... کجایی پسرم؟ ... چرا دیر کردی؟
جونگکوک: دارم میام خونه اوما...کمی کار داشتم
نایون: باشه...منتظرتم...
گوشیو که قطع کردم رفتم چک کنم ببینم خدمتکار همه چیو آماده کرده یا نه... باید این دخترو از نزدیک میدیدم...باید میفهمیدم توانایی زندگی کردن با جونگکوک رو داره یا نه...با اینکه پسرمه و هرگز دست از پشتیبانیش بر نمیدارم اما نگرانم!...اون زیادی باهوشه...گاهی اوقات به قدری مرموزه که هیچکدوم توانایی خوندن افکارشو نداریم... مگر اینکه...گاهی با احساسات مادرانم بتونم کنترلش کنم...وگرنه چاره دیگه ای ندارم... مدتی هس که این افکار آزارم میده...بشدت به آینده ی پسرم فک میکنم...فقط خودم از مشکلش باخبرم... حتی نامو ( پدر جونگکوک ) هم چیزی راجبش نمیدونه...
وقتی همه چیزو چک کردم از آشپزخونه بیرون اومدم که دیدم جونگکوک اومد:
اوما...منتظرم بودی؟
نایون: بله...خسته نباشی
جونگکوک: ممنونم...
جونگکوک یقه لباسشو گرفت و گفت: من سریع برم دوش بگیرم و لباسمو عوض کنم... بایول به زودی میرسه...
و ازم رد شد... صداش کردم...سرجاش ایستاد و گفت: بله
نایون: صبح بهم گفتی میری دکتر... رفتی؟
صورتش در هم کشیده شد و گفت: بعدا دربارش صحبت میکنیم...
بازم رفت... دیگه نمیدونم باید چیکار کنم... نفهمیدم رفته یا نه... حتما بازم مثل قبل پشیمون شده... اینطوری نمیشه! باید یه فکر اساسی کرد...رفتم طرف پذیرایی...نامو مشغول خوندن کتاب بود...همونطور که سرش تو کتابش بود پرسید: جونگکوک بود که برگشت؟
نایون: آره...خودش بود
نامو: چیزی شده؟
نایون: نه... مثلا چی؟...
عینک مطالعه رو از روی چشمش درآورد و کنار گذاشت... کتابو هم بست و روی میز گذاشت... نفس عمیقی از خستگی کشید و گفت: آخه لحن صحبتت تغییر کرد...یکم پیش سرحال تر به نظر میومدی
نایون: نه چیزی نیست...امروز بعد مدتها رفتم دفترم...یکم کارکردم اما زود خسته شدم ظاهراً استراحت تنبلم کرده
نامو: طبیعیه...بازم عادت میکنی
از زبان جونگکوک:
داشتم از پله ها پایین میومدم...که خدمتکار به طرفم اومد و گفت: آقا... مهمونتون تشریف آوردن
جونگکوک: بسیارخب...
به طرف در رفتم...درو باز کردم و رفتم بیرون...دستامو تو جیبم گذاشتم و ایستادم تا بایول از ماشینش پیاده بشه...رانندمون به طرفش رفت و سوییچو ازش گرفت تا ماشینو براش پارک کنه...
از زبان بایول:
جلوی در ایستاده بود...دستاش تو جیبش بود و به من نگاه میکرد...اگه از قبل نمیشناختمش میگفتم اون یه مدل مانکنه که جلوی در ایستاده...چون ثابت مونده بود و ذره ای تکون نمیخورد...به طرفش رفتم و از دیدنش لبخندی روی صورتم نشست...وقتی بهش رسیدم از ژست ثابتش بیرون اومد و منو در آغوش کشید...کوتاه همو بوسیدیم... دستشو کنار صورتم گذاشت و گفت: خوش اومدی... بریم داخل
بایول: مچکرم...
با جونگکوک وارد عمارتشون شدیم و به طرف پذیرایی رفتیم...والدینش با دیدنم لبخند زدن و از جاشون بلند شدن...سرمو به نشونه ادب خم کردم و سلام کردم...بعد از احوال پرسی از من دعوت کردن که بشینم...جونگکوک هم نشست...
۱۶.۸k
۲۸ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.