عشق و تنفر پارت ۹
شب
ویو سوشا
کارام تو شرکت تموم شد و رفتم خونه یه لباس شیک پوشیدم و رفتم به آدرسی که یونگی گفت سوار ماشینم شدم و دم کافه ولی این که چراغاش خاموشه پس چرا یونگی گفت بیام اینجا وایسا درش بازه رفتم تو که یهو همه چراغا روشن شد و دیدم یونگی اومد جلو و دستمو گرفت
یونگی : سوشا از روز اولی که دیدمت عاشقت شدم میشه مال من بشی
ویو سوشا
وقتی اینو گفت از خوشحالی میخواستم گریه کنم
سوشا : آ آره (گریه)
یونگی : گریه نکن خوشگلم (بغلش کرد)
سوشا : امشب بیا تا به خالم و دوستم معرفیت کنم
یونگی : دوستت
سوشا : اوهوم اسمش جیمینه
یونگی : آها دیگه از این به بعد زیاد باهاش صمیمی نشو
سوشا : اوخی پیشی کوچولو حسودی نکن اون مثل برادرمه نه چیز دیگه خودشم اینو بهم گفته
یونگی : اوکی بریم
رفتیم خونه سوشا که دیدم یه خانومه درو باز کرد
خ س : سلام عزیزم این کیه ؟
سوشا : سلام خاله ایشون دوست پسرمه
خ س : اووو پس چرا بهم نگفتی
سوشا : دیگه نتونستم بگم
جیمین : به به سوشا خانوم پس متاهل شدی
سوشا : بله دیگه
هایون : وای بلاخره کاپل شدین
سوشا : عه هایون (خنده)
یونگی : از دیدن همتون خوشبختم
جیمین : یونگی نظرت چیه با هم گیم بازی کنیم
یونگی : حتما
هایون : پس سوشا بیا منو تو خاله بریم بالا
سوشا : اوکی (رفتن بالا)
هایون : پس نقشمون گرفت
سوشا : آره خاله نظرت در مورد یونگی چیه ؟
خ س : خب من که تا حالا ندیده بودمش ولی به نظر پسر خوبیه
هایون : خاله جون دیگه بهتره واسه عروسی خواهر زادت آماده بشی
سوشا : ای بابا هنوز که چیزی نشده (خنده)
خ س : خب بچه ها من میرم بخوابم
هایون و سوشا : باشه خاله شب بخیر
خ س : شب بخیر
ویو سوشا
داشتیم باهم تعریف میکردیم که دیدیم از پایین داره صدا میاد رفتم پایین که دیدم جیمین و یونگی دارن باهم میخندن
سوشا : بچه ها چتونه
جیمین : عه برو داریم فیلم میبینیم این شب آخر میخوام با داداشم وقت بگذرونم
هایون : داداشت کی صمیمی شدین
یونگی : همین الان
سوشا : وایسا ببینم منظورت از شب آخر چیه
جیمین : دارم برای همیشه با هایون میرم آمریکا
سوشا : آره هایون
هایون : اوهوم
سوشا : ای بابا بد شد که
هایون : نه بابا حالا باهم در ارتباطیم
جیمین : منشی جدید هم برات گرفتم
یونگی : مرد که نیست
جیمین : نه بابا غیرتی
سوشا : خب بیاین بخوابیم
یونگی : خب من پیش سوشا میخوابم جیمین پیش خواهرش
جیمین : نخیر
یونگی : چرا سوشا بریم
رفتیم بالا
سوشا : میگم یونگی
یونگی : جانم
سوشا : من میترسم که تو یه روز ترکم کنی
یونگی : من هیچوقت چنین کاری نمیکنم چاگیا
سوشا : خوشحالم که تورو دارم
یونگی : من بیشتر عزیزم فردا میریم خرید عروسی
سوشا : یعنی نمیخوای منو به مامان و بابات معرفی کنی
یونگی : درمورد تو و اینکه دوست دارم بهشون گفتم .......
ویو سوشا
کارام تو شرکت تموم شد و رفتم خونه یه لباس شیک پوشیدم و رفتم به آدرسی که یونگی گفت سوار ماشینم شدم و دم کافه ولی این که چراغاش خاموشه پس چرا یونگی گفت بیام اینجا وایسا درش بازه رفتم تو که یهو همه چراغا روشن شد و دیدم یونگی اومد جلو و دستمو گرفت
یونگی : سوشا از روز اولی که دیدمت عاشقت شدم میشه مال من بشی
ویو سوشا
وقتی اینو گفت از خوشحالی میخواستم گریه کنم
سوشا : آ آره (گریه)
یونگی : گریه نکن خوشگلم (بغلش کرد)
سوشا : امشب بیا تا به خالم و دوستم معرفیت کنم
یونگی : دوستت
سوشا : اوهوم اسمش جیمینه
یونگی : آها دیگه از این به بعد زیاد باهاش صمیمی نشو
سوشا : اوخی پیشی کوچولو حسودی نکن اون مثل برادرمه نه چیز دیگه خودشم اینو بهم گفته
یونگی : اوکی بریم
رفتیم خونه سوشا که دیدم یه خانومه درو باز کرد
خ س : سلام عزیزم این کیه ؟
سوشا : سلام خاله ایشون دوست پسرمه
خ س : اووو پس چرا بهم نگفتی
سوشا : دیگه نتونستم بگم
جیمین : به به سوشا خانوم پس متاهل شدی
سوشا : بله دیگه
هایون : وای بلاخره کاپل شدین
سوشا : عه هایون (خنده)
یونگی : از دیدن همتون خوشبختم
جیمین : یونگی نظرت چیه با هم گیم بازی کنیم
یونگی : حتما
هایون : پس سوشا بیا منو تو خاله بریم بالا
سوشا : اوکی (رفتن بالا)
هایون : پس نقشمون گرفت
سوشا : آره خاله نظرت در مورد یونگی چیه ؟
خ س : خب من که تا حالا ندیده بودمش ولی به نظر پسر خوبیه
هایون : خاله جون دیگه بهتره واسه عروسی خواهر زادت آماده بشی
سوشا : ای بابا هنوز که چیزی نشده (خنده)
خ س : خب بچه ها من میرم بخوابم
هایون و سوشا : باشه خاله شب بخیر
خ س : شب بخیر
ویو سوشا
داشتیم باهم تعریف میکردیم که دیدیم از پایین داره صدا میاد رفتم پایین که دیدم جیمین و یونگی دارن باهم میخندن
سوشا : بچه ها چتونه
جیمین : عه برو داریم فیلم میبینیم این شب آخر میخوام با داداشم وقت بگذرونم
هایون : داداشت کی صمیمی شدین
یونگی : همین الان
سوشا : وایسا ببینم منظورت از شب آخر چیه
جیمین : دارم برای همیشه با هایون میرم آمریکا
سوشا : آره هایون
هایون : اوهوم
سوشا : ای بابا بد شد که
هایون : نه بابا حالا باهم در ارتباطیم
جیمین : منشی جدید هم برات گرفتم
یونگی : مرد که نیست
جیمین : نه بابا غیرتی
سوشا : خب بیاین بخوابیم
یونگی : خب من پیش سوشا میخوابم جیمین پیش خواهرش
جیمین : نخیر
یونگی : چرا سوشا بریم
رفتیم بالا
سوشا : میگم یونگی
یونگی : جانم
سوشا : من میترسم که تو یه روز ترکم کنی
یونگی : من هیچوقت چنین کاری نمیکنم چاگیا
سوشا : خوشحالم که تورو دارم
یونگی : من بیشتر عزیزم فردا میریم خرید عروسی
سوشا : یعنی نمیخوای منو به مامان و بابات معرفی کنی
یونگی : درمورد تو و اینکه دوست دارم بهشون گفتم .......
۹.۱k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.