*پارت هشتم*
+آره
-خیلی دوست دارم
+خوابم میاد ولی کثیفم
-کجات کثیفه
+خون لای پامو نمیبینی؟
-اوه حواسم نبود خب بیا بریم حموم
و بغلم کرد برد سمت حموم .
منو گذاشت تو وان و آب گرم و باز کرد. از درد کمرم آهی کشیدم.
فهمید و اومد ماساژ داد.
فردا صبح:
با درد کمرم از خواب پاشدم. دیدم تو اتاق یونگی رو تخت خوابیدم.
دیشب و یادم اومد و یجورایی خوشم اومده بود. لبخندی زدم و پاشدم
لباسامو پوشیدم و رفتم پایین.
-صبح بخیر خوابالو
+صبح بخیر. من خوابالوعم با اون وضع؟
همه خدمتکارا از تعجب صمیمی بودنمون دهنشون باز مونده بود.
بعد صبحانه یونگی رفت تو کتابخونه تا یه کتابی برداره و بخونه.منم
رفتم تو اتاقم. بعد چند دقیقه یکی در زد .
+بله؟
-منم ا/ت
+بیا
-امروز قراره بریم یه مهمونی.
+خب؟
-خب حاضر شو بریم خرید دیگه
+هعی باش.
+باشه بابا بذار اماده شمممزودا من پایین منتظرم
حاضر شدم و رفتیم باهم خرید کردیم. یه لباس خوشگل سفید خریدم.
وای عاشق لباسام شدم.
شب شد و اماده شدم باهم بریم مهمونی. امیدوارم مثل مهمونی های بار
نباشه وگرنه از همونجا برمیگردم خونه.
-چقدر خوشگل شدی پرنسس خانم
+این لباسا همش انتخاب خودت بود.
-تو قشنگشون کردی. میبینم انگشتری هم که برات گرفتم و انداختی
+دوسش دارم :(((
سوار ماشین شدیم و به سمت یه تاالر بزرگ رفتیم. واو چقدر قشنگ
بوددد.رفتیم تو ولی .. همه جا تاریک بود.
شخص سوم:
دختر از ترس به یونگی چسبیده بود. همه جا تاریک بود که یهو از یه
راهرویی روشنایی اومد. حس کرد یونگی ازش فاصله گرفته. الان
اون تک و تنها تو اون تاریکی و یه روشنایی خفیف مونده بود. یهو از
اون راهروی روشن یه زن و یه مرد و دید که دارن میان طرفش و
چراغا روشن شد.
+وای خدای من.... مامااااااان.هیون کییییییی.چقدر دلم براتون تنگ
شده بوددددد. هققققق.
خیلی خوشحال و ذوق زده بود و اشکاش کل صورتش و غارت کرده بودن.
×دخترم، تو این مدت اذیت نشدی که شدی؟ باهات چیکار کرده؟
+مامان باور کن منم وقتی دیدمش خیلی ازش میترسیدم ولی اون خیلی
مهربون تر از این حرفاس. راستش من به کل تغییرش دادم.
÷نونا.ببخشید.من نباید دیگه میرفتم بار . نباید رو تو شرط میبستم.از
وقتی رفتی منم مث ادم دیگه میرم کار میکنم. دیگه بار نمیرم.
+مامان، هیون کی، بخدا من خوبم. راستش این چند وقت یونگی هم
دیگه بار نمیره. حتی مصرف مشروب و الکلش هم کمتر شده. به کل
تغییرش دادم و خب... خب حسم بهش از تنفر یجورایی به عشق تبدیل
شده.
وقتی اینو گفت یونگی با یه کیک بزرگ اومد سمتشون و همون جا از
ا/ت خواستگاری کرد. دختر هم بدون اینکه متوجه اون همه آدم
دورشون بشه جواب یونگی و داد و پریدن بغل هم
-خیلی دوست دارم
+خوابم میاد ولی کثیفم
-کجات کثیفه
+خون لای پامو نمیبینی؟
-اوه حواسم نبود خب بیا بریم حموم
و بغلم کرد برد سمت حموم .
منو گذاشت تو وان و آب گرم و باز کرد. از درد کمرم آهی کشیدم.
فهمید و اومد ماساژ داد.
فردا صبح:
با درد کمرم از خواب پاشدم. دیدم تو اتاق یونگی رو تخت خوابیدم.
دیشب و یادم اومد و یجورایی خوشم اومده بود. لبخندی زدم و پاشدم
لباسامو پوشیدم و رفتم پایین.
-صبح بخیر خوابالو
+صبح بخیر. من خوابالوعم با اون وضع؟
همه خدمتکارا از تعجب صمیمی بودنمون دهنشون باز مونده بود.
بعد صبحانه یونگی رفت تو کتابخونه تا یه کتابی برداره و بخونه.منم
رفتم تو اتاقم. بعد چند دقیقه یکی در زد .
+بله؟
-منم ا/ت
+بیا
-امروز قراره بریم یه مهمونی.
+خب؟
-خب حاضر شو بریم خرید دیگه
+هعی باش.
+باشه بابا بذار اماده شمممزودا من پایین منتظرم
حاضر شدم و رفتیم باهم خرید کردیم. یه لباس خوشگل سفید خریدم.
وای عاشق لباسام شدم.
شب شد و اماده شدم باهم بریم مهمونی. امیدوارم مثل مهمونی های بار
نباشه وگرنه از همونجا برمیگردم خونه.
-چقدر خوشگل شدی پرنسس خانم
+این لباسا همش انتخاب خودت بود.
-تو قشنگشون کردی. میبینم انگشتری هم که برات گرفتم و انداختی
+دوسش دارم :(((
سوار ماشین شدیم و به سمت یه تاالر بزرگ رفتیم. واو چقدر قشنگ
بوددد.رفتیم تو ولی .. همه جا تاریک بود.
شخص سوم:
دختر از ترس به یونگی چسبیده بود. همه جا تاریک بود که یهو از یه
راهرویی روشنایی اومد. حس کرد یونگی ازش فاصله گرفته. الان
اون تک و تنها تو اون تاریکی و یه روشنایی خفیف مونده بود. یهو از
اون راهروی روشن یه زن و یه مرد و دید که دارن میان طرفش و
چراغا روشن شد.
+وای خدای من.... مامااااااان.هیون کییییییی.چقدر دلم براتون تنگ
شده بوددددد. هققققق.
خیلی خوشحال و ذوق زده بود و اشکاش کل صورتش و غارت کرده بودن.
×دخترم، تو این مدت اذیت نشدی که شدی؟ باهات چیکار کرده؟
+مامان باور کن منم وقتی دیدمش خیلی ازش میترسیدم ولی اون خیلی
مهربون تر از این حرفاس. راستش من به کل تغییرش دادم.
÷نونا.ببخشید.من نباید دیگه میرفتم بار . نباید رو تو شرط میبستم.از
وقتی رفتی منم مث ادم دیگه میرم کار میکنم. دیگه بار نمیرم.
+مامان، هیون کی، بخدا من خوبم. راستش این چند وقت یونگی هم
دیگه بار نمیره. حتی مصرف مشروب و الکلش هم کمتر شده. به کل
تغییرش دادم و خب... خب حسم بهش از تنفر یجورایی به عشق تبدیل
شده.
وقتی اینو گفت یونگی با یه کیک بزرگ اومد سمتشون و همون جا از
ا/ت خواستگاری کرد. دختر هم بدون اینکه متوجه اون همه آدم
دورشون بشه جواب یونگی و داد و پریدن بغل هم
۴۴.۶k
۲۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.