💦رمان زمستان💦 پارت 86
《رمان زمستون❄》
ارسلان: با دیدن کسایی ک جلوی در بودند خشکم زد...
متین: داداش نمیخوای بزاری بیام تو؟
دیانا: نیکاااا...
نیکا: دیانام...
《سه روز بعد》
دیانا: امروز نیکا و متین میخواستن برای برگشتنشون ی مهمونی بگیرن
ی خبر دیگه ای هم ک داده بودن این بود ک نیکا حاملس...
خیلی خوشحال بودم نیکا کل قضیه رو واسم تعریف کرد ولی دیر بود...
ارسلان: دیانا سریع آماده شو شب میام دنبالت
دیانا: الان کجا میخوای بری؟
ارسلان: من باید برم خدافظ..
دیانا: ارسل..صدای کوبیده شدن در اومد ارسلان رفت...
معلوم نیست دوباره چش شده به من میپره...
تقریبا کل کارامو کرده بودم ومنتظر ارسلان بودم
حدود نیم ساعت دیر کرده بود
هر چقد شمارشو میگرفتم جواب نمیداد
کم کم داشتم نگران میشدم ک پیام از طرفش اومد
ک برم پایین رفتم پایین تو ماشین بود
داخل ماشین نشستم و سلام کردم ولی اون بدون هیچ حرفی گازشو گرفت و رفت....
هنوز تو شوک بودم از رفتار ارسلان کرسیدیم
از ماشین پیاده شدم رفتم سمت ورودی باغی ک متین و نیکا گرفته بودن ک ارسلانم پشت سرم اومد...
درو باز کردم ک قیافه خوشحال متین و نیکا رو دیدم نیکا اومد سمتم...
نیکا: چرا دیر کردی دیانا؟
دیانا: به لطف آقای کاشی ایشون دیر اومدن
نیکا: حالا اشکال نداره بیا بریم اونور پیش دوستام
دیانا: ساعت نزدیکای دو شب شده بود واقعا خسته شده بودم
نیکا تایین جنسیت کرد بچش پسر بود
منم خیلی دلم ی بچه میخواست ولی دربارش با ارسلان تا حالا صحبت نکردم
ارسلانم از سر شب کلا اهمیت نمیداد بهم نمیدونم چش شده بود
منم زیاد بهش گیر ندادم
شاید شرکت مشکل داشته...
بعد از خدافظی از نیکا اینا سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ک ارسلان پاشو گزاشته بود رو گاز با آخرین سرعت میرفت...
دیانا: ارسلان اروم تر برو...ارسلااان با توام کری...ی دفعه زد زیر ترمز و زل زد تو چشام...
ارسلان: دیانا میشه انقدر بغل گوش من حرف نزنی؟(با داد)
دیانا: بدون توجه بهش از ماشین پیاده..
ارسلان: با دیدن کسایی ک جلوی در بودند خشکم زد...
متین: داداش نمیخوای بزاری بیام تو؟
دیانا: نیکاااا...
نیکا: دیانام...
《سه روز بعد》
دیانا: امروز نیکا و متین میخواستن برای برگشتنشون ی مهمونی بگیرن
ی خبر دیگه ای هم ک داده بودن این بود ک نیکا حاملس...
خیلی خوشحال بودم نیکا کل قضیه رو واسم تعریف کرد ولی دیر بود...
ارسلان: دیانا سریع آماده شو شب میام دنبالت
دیانا: الان کجا میخوای بری؟
ارسلان: من باید برم خدافظ..
دیانا: ارسل..صدای کوبیده شدن در اومد ارسلان رفت...
معلوم نیست دوباره چش شده به من میپره...
تقریبا کل کارامو کرده بودم ومنتظر ارسلان بودم
حدود نیم ساعت دیر کرده بود
هر چقد شمارشو میگرفتم جواب نمیداد
کم کم داشتم نگران میشدم ک پیام از طرفش اومد
ک برم پایین رفتم پایین تو ماشین بود
داخل ماشین نشستم و سلام کردم ولی اون بدون هیچ حرفی گازشو گرفت و رفت....
هنوز تو شوک بودم از رفتار ارسلان کرسیدیم
از ماشین پیاده شدم رفتم سمت ورودی باغی ک متین و نیکا گرفته بودن ک ارسلانم پشت سرم اومد...
درو باز کردم ک قیافه خوشحال متین و نیکا رو دیدم نیکا اومد سمتم...
نیکا: چرا دیر کردی دیانا؟
دیانا: به لطف آقای کاشی ایشون دیر اومدن
نیکا: حالا اشکال نداره بیا بریم اونور پیش دوستام
دیانا: ساعت نزدیکای دو شب شده بود واقعا خسته شده بودم
نیکا تایین جنسیت کرد بچش پسر بود
منم خیلی دلم ی بچه میخواست ولی دربارش با ارسلان تا حالا صحبت نکردم
ارسلانم از سر شب کلا اهمیت نمیداد بهم نمیدونم چش شده بود
منم زیاد بهش گیر ندادم
شاید شرکت مشکل داشته...
بعد از خدافظی از نیکا اینا سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ک ارسلان پاشو گزاشته بود رو گاز با آخرین سرعت میرفت...
دیانا: ارسلان اروم تر برو...ارسلااان با توام کری...ی دفعه زد زیر ترمز و زل زد تو چشام...
ارسلان: دیانا میشه انقدر بغل گوش من حرف نزنی؟(با داد)
دیانا: بدون توجه بهش از ماشین پیاده..
۴۸.۶k
۲۵ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.