پارت :3
پارت :3
برده ارباب زاده ....
یونجون به حرف آمد ...
"آمدنش به این جا آیدی خوبیه "
بومگیو نگاهش را به صدای آشنا داد و نگاهی به یونجون کرد با دیدن یونجون رنگ نگاهش را تعجب گرفت با لکنت گفت ...
"ی..یونجون ؟ تو اینجا چیکار میکنی ؟!"
یونجون نیشخندی زد و به بومگیو گفت ..
"اره یونجون! منم به ذهنت نمیرسید که روزی من با پدرت قمار کنم "
بومگیو ناباورانه به یونجون نگاه میکرد که یونجون به چوی گفت ...
"از جونت میگذرم فقط ... "
چوی چشماش از خوشحالی برق زد باورش نمیشود که یونجون از جونش گذاشته باشه
پس با هیجان گفت ...
"هر کاری بگی میکنم هر چیزی ازم بخواهی بهت میدم "
یونجون تک خندای کرد و گفت ..
" پسرت "
چوی با نگاه متعجب به پسرش و بعد به یونجون نگاه کرد و گفت ..
"پسرم ؟! پسرم چی؟"
یونجون همان طور که دستش را وارد جیبش میکرد گفت ...
" پسرت باید برده من بشه تا تو زنده بمونی در غیر این صورت می کشمت "
بومگیو ناباورانه به سمت یونجون هوجوم برد و بازویش را گرفت با دندان های که روی هم از خشم می سابید لب زد ...
" داری چی میگی یونجون زده به سرت هااا"
یونجون بی خیال به بومگیو نگاه کرد افراد یونجون به سمت بومگیو رفتن و اونو از یونجون جدا کردن و بعضی ها هم اسلحه خود را به سمتش نشونه گرفتن ...
پدر بومگیو رو به پسرش گفت ...
"پسره احمق هواست به رفتارت باشه با چوی یونجون چطور رفتار کنی "
بومگیو با خشم به پدرش گفت ..
"خیلی عوضی هستی خیلی زیاد واسه همین که ازت متنفرم چون یه بازنده هستی "
پدر بومگیو بشدت عصبی شد از حرف بومگیو تا خواست به سمت بومگیو بره یونجون گفت ...
"جرعت نکن بهش دست بزنی ...
اون دیگه مال منه "
چوی نگاهی به یونجون انداخت و گفت ..
"ممنون که از جونم گذاشتین من نیازی به این پسر ندارم میتونید هر کاری که دلتون میخواهد باهاش بکنید .."
بومگیو دست هاش اسیر افراد یونجون بود با داد گفت ...
" ازت متنفرم چطور میتونی منو به این عوضی بفروشی "
یونجون به افرادش اشاره کرد تا بومگیو رو از اونجا دور کنن افرادش بومگیو رو از اونجا دور کردن و بومگیو هم فقط داد و بی داد میکرد ...
یونجون با نیشخند به چوی نگاه کرد ..
برده ارباب زاده ....
یونجون به حرف آمد ...
"آمدنش به این جا آیدی خوبیه "
بومگیو نگاهش را به صدای آشنا داد و نگاهی به یونجون کرد با دیدن یونجون رنگ نگاهش را تعجب گرفت با لکنت گفت ...
"ی..یونجون ؟ تو اینجا چیکار میکنی ؟!"
یونجون نیشخندی زد و به بومگیو گفت ..
"اره یونجون! منم به ذهنت نمیرسید که روزی من با پدرت قمار کنم "
بومگیو ناباورانه به یونجون نگاه میکرد که یونجون به چوی گفت ...
"از جونت میگذرم فقط ... "
چوی چشماش از خوشحالی برق زد باورش نمیشود که یونجون از جونش گذاشته باشه
پس با هیجان گفت ...
"هر کاری بگی میکنم هر چیزی ازم بخواهی بهت میدم "
یونجون تک خندای کرد و گفت ..
" پسرت "
چوی با نگاه متعجب به پسرش و بعد به یونجون نگاه کرد و گفت ..
"پسرم ؟! پسرم چی؟"
یونجون همان طور که دستش را وارد جیبش میکرد گفت ...
" پسرت باید برده من بشه تا تو زنده بمونی در غیر این صورت می کشمت "
بومگیو ناباورانه به سمت یونجون هوجوم برد و بازویش را گرفت با دندان های که روی هم از خشم می سابید لب زد ...
" داری چی میگی یونجون زده به سرت هااا"
یونجون بی خیال به بومگیو نگاه کرد افراد یونجون به سمت بومگیو رفتن و اونو از یونجون جدا کردن و بعضی ها هم اسلحه خود را به سمتش نشونه گرفتن ...
پدر بومگیو رو به پسرش گفت ...
"پسره احمق هواست به رفتارت باشه با چوی یونجون چطور رفتار کنی "
بومگیو با خشم به پدرش گفت ..
"خیلی عوضی هستی خیلی زیاد واسه همین که ازت متنفرم چون یه بازنده هستی "
پدر بومگیو بشدت عصبی شد از حرف بومگیو تا خواست به سمت بومگیو بره یونجون گفت ...
"جرعت نکن بهش دست بزنی ...
اون دیگه مال منه "
چوی نگاهی به یونجون انداخت و گفت ..
"ممنون که از جونم گذاشتین من نیازی به این پسر ندارم میتونید هر کاری که دلتون میخواهد باهاش بکنید .."
بومگیو دست هاش اسیر افراد یونجون بود با داد گفت ...
" ازت متنفرم چطور میتونی منو به این عوضی بفروشی "
یونجون به افرادش اشاره کرد تا بومگیو رو از اونجا دور کنن افرادش بومگیو رو از اونجا دور کردن و بومگیو هم فقط داد و بی داد میکرد ...
یونجون با نیشخند به چوی نگاه کرد ..
۲.۴k
۳۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.