ختر فراموش شده part 21
دختر فراموش شده
پارت 21
جیمین )
دو تا از کنسرتا رو توی ایالت های مختلف امریکا اجرا کردیم امروز امده بودم سانفرانسیسکو تا فردا اجرا داشته باشیم در واقع امروز ازاد بودیم ... قضیه هانا و بچه شدیدن مغزم رو درگیر کرده بود( زده یکی رو حامله کرده توقع داره مغزش درگیر نشه )
لای منگنه بودم از طرفی هم چند روزی بود یونگی خیلی با جین بحث میکرد... دیگه روانی شده بودیم
که یهو مدیر برناممون اومد تو اتاق : میگن توی سانفرانسیسکو مشاور های خیلی خوبی داره مثل پرفسور برین برای اینکه نه شهرت شما اسیب ببینه نه شهرت ایشون و مسائل بینتون هم حل بشه ماسک و کلاهاتونو بزنید جوری که شناخته نشدید با اقای برین صحبت کنین ...
هنوز تو امریکا انقدر معروف نبودیم که از چشمامون تشخیصمون بدن البته که فنامون تشخیص میدادن اما یه مشاور سر شناسو نمیدونم ....
بچه ها دونه دونه رفتن تو اتاق جالبیش اینجا بود که بعد از بیرون اومدن از اتاق کلن متحول شده بودن :/
نوبت جین و یونگی هم تموم شد و بلاخره بحث مسخرشون به پایان رسید و بلاخره نوبت من شد ...
وارد اتاقی شدم شدم که دو تا صندلی داشت و فضایی شدیدن روشن و حس امیز و یه مبل ال شکل که روش تشکچه بود !
همه چی رنگاوارنگ بود نگاهی به مرد مسنی کردم که چشماش به سمت بالکن اتاق بود برگ های انجیری که هاوایی طدر بودن تو گلدون کنار لبه تراس بودن و با منظره دریای پشتش ترکیب خیلی قشنگی ساخته بود ...
ناخداگاه گفتم
+ زیباست !
مرد لبخندی زد د برگشت سمت من
@ بله همینطوره
گرم صحبت شدیم اون از مسائل خودش حرف میزد منم از خودم نمیدونم چرا مثل بقیه مشاور ها نبود ... اونا فقط ازت میخاستن که براشون از خودت بگی اما این مشاور کاری میکرد حس نکنی تنهایی !
همینطور که داشتم از زندگیم میگفتم یهو یادم به هانا افتاد ....
یهو حرفامو عوض کردم
+ میشه یه موضوع خصوصی رو بهتون بگم ؟
@ عاره پسرم نگران نباش من اونو عین یه راز به گور میبرم
لبنخندی زدم مورد اعتماد بود
+ راستش من چند هفته پیش با یه دختری رابطه داشتم ...
که یهو پرید وسط حرفم
@ دوسش داشتی ؟
شکه شدم از این سوال ... اوایل فکر میکردم هانا رو دوست دارم اما من واقعا دوسش داشتم ؟
قلبم بدون اجازه مغزم زبونم رو مجبور به گفتن حرفی مه میخاست کرد
+ بله
@ خوبه ادامه بده ...
+ خب راستش یه هفته قبل از اینکه بیام امریکا بهم گفت حاملست اما خودتون که میدونید مطمئنا بهتون گفتن من یه سلبرتی ام و نمیتونم بچه ای بپذیرم من هانا رو دوست دارم اما نمیتونم پدر بشم هر چی بهش میگم بچه رو بنداز میگه نمیندازه ....
@ پسرم درکت میکنم اما تو باید مسئولت کاری که کردیو به عهده بگیری ... مهم نیست که یه سلبرتی باشی یا نه خیلی از سلبرتی ها هستن که با وجود زن و بچه موفقن !
+ کاری به موفقیت ندارم من فقط نمیتونم تو 24 سالگی بچه بغل کنم
مرد لبخندی زد
@ پسرم وقتی خدا به تو نعمت پدر شدن رو داده یعنی تو امادگیشو داشتی...
مرد کاغذ کوچیکی از روی میزش برداشت و با خودکار چیزی روی اون نوشت .... و بعد کاغذ داد به من
@ برو به این ادرس شاید نظرت عوض شد
پارت 21
جیمین )
دو تا از کنسرتا رو توی ایالت های مختلف امریکا اجرا کردیم امروز امده بودم سانفرانسیسکو تا فردا اجرا داشته باشیم در واقع امروز ازاد بودیم ... قضیه هانا و بچه شدیدن مغزم رو درگیر کرده بود( زده یکی رو حامله کرده توقع داره مغزش درگیر نشه )
لای منگنه بودم از طرفی هم چند روزی بود یونگی خیلی با جین بحث میکرد... دیگه روانی شده بودیم
که یهو مدیر برناممون اومد تو اتاق : میگن توی سانفرانسیسکو مشاور های خیلی خوبی داره مثل پرفسور برین برای اینکه نه شهرت شما اسیب ببینه نه شهرت ایشون و مسائل بینتون هم حل بشه ماسک و کلاهاتونو بزنید جوری که شناخته نشدید با اقای برین صحبت کنین ...
هنوز تو امریکا انقدر معروف نبودیم که از چشمامون تشخیصمون بدن البته که فنامون تشخیص میدادن اما یه مشاور سر شناسو نمیدونم ....
بچه ها دونه دونه رفتن تو اتاق جالبیش اینجا بود که بعد از بیرون اومدن از اتاق کلن متحول شده بودن :/
نوبت جین و یونگی هم تموم شد و بلاخره بحث مسخرشون به پایان رسید و بلاخره نوبت من شد ...
وارد اتاقی شدم شدم که دو تا صندلی داشت و فضایی شدیدن روشن و حس امیز و یه مبل ال شکل که روش تشکچه بود !
همه چی رنگاوارنگ بود نگاهی به مرد مسنی کردم که چشماش به سمت بالکن اتاق بود برگ های انجیری که هاوایی طدر بودن تو گلدون کنار لبه تراس بودن و با منظره دریای پشتش ترکیب خیلی قشنگی ساخته بود ...
ناخداگاه گفتم
+ زیباست !
مرد لبخندی زد د برگشت سمت من
@ بله همینطوره
گرم صحبت شدیم اون از مسائل خودش حرف میزد منم از خودم نمیدونم چرا مثل بقیه مشاور ها نبود ... اونا فقط ازت میخاستن که براشون از خودت بگی اما این مشاور کاری میکرد حس نکنی تنهایی !
همینطور که داشتم از زندگیم میگفتم یهو یادم به هانا افتاد ....
یهو حرفامو عوض کردم
+ میشه یه موضوع خصوصی رو بهتون بگم ؟
@ عاره پسرم نگران نباش من اونو عین یه راز به گور میبرم
لبنخندی زدم مورد اعتماد بود
+ راستش من چند هفته پیش با یه دختری رابطه داشتم ...
که یهو پرید وسط حرفم
@ دوسش داشتی ؟
شکه شدم از این سوال ... اوایل فکر میکردم هانا رو دوست دارم اما من واقعا دوسش داشتم ؟
قلبم بدون اجازه مغزم زبونم رو مجبور به گفتن حرفی مه میخاست کرد
+ بله
@ خوبه ادامه بده ...
+ خب راستش یه هفته قبل از اینکه بیام امریکا بهم گفت حاملست اما خودتون که میدونید مطمئنا بهتون گفتن من یه سلبرتی ام و نمیتونم بچه ای بپذیرم من هانا رو دوست دارم اما نمیتونم پدر بشم هر چی بهش میگم بچه رو بنداز میگه نمیندازه ....
@ پسرم درکت میکنم اما تو باید مسئولت کاری که کردیو به عهده بگیری ... مهم نیست که یه سلبرتی باشی یا نه خیلی از سلبرتی ها هستن که با وجود زن و بچه موفقن !
+ کاری به موفقیت ندارم من فقط نمیتونم تو 24 سالگی بچه بغل کنم
مرد لبخندی زد
@ پسرم وقتی خدا به تو نعمت پدر شدن رو داده یعنی تو امادگیشو داشتی...
مرد کاغذ کوچیکی از روی میزش برداشت و با خودکار چیزی روی اون نوشت .... و بعد کاغذ داد به من
@ برو به این ادرس شاید نظرت عوض شد
۴۷.۶k
۱۳ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.