فن فیک:«جنون⁴» Tokyo Revengers
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــᵥₑgₑₜₐbₗₑ ₛₑₗₗₑᵣ gᵢᵣₗـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از اولم میدونستم نباید تو دفتر خاطراتم همه چیز رو بنویسم.من پرنسس دیزنی نیستم! دفتر خاطراتمو انداختم تو کیفم. بعدا اتیشش میزنم. من الان چجوری با ران روبروشم؟!اه کشیدم و سرمو گذاشتم روی میز و به طرف یونا برگشتم. یونا داشت نکته ها رو مینوشت. بعدا باید ازش بگیرمشون ولی الان حسش نیست بنویسم. چشمامو بستم. بعد از چند دقیقه ریندو شروع کرد به نوازش موهام:«نگران نباش. ماحمایتت میکنیم تا به ران برسی~» ا/ت:«فقط خفه شو» ریندو دستشو از روی موهام برداشت:«هرجور راحتی.» بزار فکرامو جمع کنم : ران ،ریندو،ایزانا، احتمالا کاکوچو ،شیون اون عینکیه و نردبون دفتر خاطرامو کامل خوندن و میدونن من چه گند هایی زدم ،چی صداشون میکنم و میخواستم تو بچگی با ران ازدواج کنم. ولی اگه اون صفحه رو خوندن میدونن من الان هیچ علاقه ای به ران ندارم . به طرف ریندو برگشتم:«اگه اون صفحه رو خوندین میدونین من الان هیچ علاقه ای به ران ندارم نه؟» ریندو دستشو گذاشت زیر چونه اش :«هومممم. نه .تو فقط گفته بودی میخوام با ران ازدواج کنم.اما درست ندیدم چون ایزانا داشت میخندید و دفتر رو باخودش اینور اونور میبرد» ا/ت:«که اینطور.» روانی های اسکل !الان دفترم الوده به دست های کثیف ایزانا شده! الان دیگه حتما باید دفترو اتیش بزنم. ولی قبلش باید این سو تفاهم رو با ران از بین ببرم. ا/ت:«ریندو . کی تعطیل میشیم؟» ریندو به ساعت نگاه کرد و دوباره به من نگاه کرد:«5_6 ساعت دیگه.» سرمو تکون دادم . نمیتونم تا 5_6 ساعت دیگه تحمل کنم . به ران پیام میدم. گوشیمو از کیفم برداشتم و رفتم تو مخاطبینم. مامان نه....جوجه رنگی(ریندو ژون) نه ....گیسوکمند.. پیداش کردم! رفتم تو صفحه چتش. اخرین پیامامون مال چند سال پیشه که درمورد ریندو بود!باید بعدا بیشتر باهاش حرف بزنم.ولش مهم نیست باید پیاممو بنویسم. شروع کردم به تایپ کردن:«سلام. میدونم دفتر خاطراتمو خوندین که بخاطر این بعدا از درخت اویزونتون میکنم ولی این الان مهم نیست. درمورد ازدواجم با تو..این مال بچگیم بوده و الان هیچ علاقه ای بهت ندارم و قصد رل زدن باهات یا ازدواج باهات رو ندارم. اینو به ایزانا ،کاکوچو ، اون یارو عینکیه و اون نردبونه هم بگو. خدافظ» نفس عمیقی کشیدم و براش فرستادم.
__________________
با استرس به گوشیم نگاه کردم. یک ساعت از وقتی به ران پیام دادم گذشته و هنوز جوابمو نداده. نمیخوام مجبور شم اینارو رودر رو بهش بگم چون میدونم گند میزنم. بعد از 10 دقیقه با استرس و فحش دادن به ران بالاخره صدای پیامک گوشیم اومد. مثل پلنگی که بعد از چند روز گرسنگی کشیدن بالاخره اهو پیداکرده،پریدم روی میز که باعث شد میز روی سرامیکای کف کلاس کشیده بشه و صدای بدی ایجاد کنه. لبخند مسخره ای زدم و دوباره روی صندلی نشستم و رفتم تو صفحه چت ران.جوابمو داده:«از چیزایی که نوشتی معلومه هیچ علاقه ای بهم نداری. .» جوابمو با بی تفاوتی داده پس چرا احساس میکنم ناامید شده؟! سرمو تکون دادم و گوشیمو گذاشتم تو کیفم و به صندلی ریندو که خالی بود نگاه کردم. ریندو از زنگ تفریح قبلی دیگه گم شد. حتما داره یه غلطی میکنه. سرمو گذاشتم روی میز و چشمامو بستم.فکر کنم یکم بخوابم...
___________________
تصمیم گرفتم بجای دو بخش دو پارتش بکنم.
از اولم میدونستم نباید تو دفتر خاطراتم همه چیز رو بنویسم.من پرنسس دیزنی نیستم! دفتر خاطراتمو انداختم تو کیفم. بعدا اتیشش میزنم. من الان چجوری با ران روبروشم؟!اه کشیدم و سرمو گذاشتم روی میز و به طرف یونا برگشتم. یونا داشت نکته ها رو مینوشت. بعدا باید ازش بگیرمشون ولی الان حسش نیست بنویسم. چشمامو بستم. بعد از چند دقیقه ریندو شروع کرد به نوازش موهام:«نگران نباش. ماحمایتت میکنیم تا به ران برسی~» ا/ت:«فقط خفه شو» ریندو دستشو از روی موهام برداشت:«هرجور راحتی.» بزار فکرامو جمع کنم : ران ،ریندو،ایزانا، احتمالا کاکوچو ،شیون اون عینکیه و نردبون دفتر خاطرامو کامل خوندن و میدونن من چه گند هایی زدم ،چی صداشون میکنم و میخواستم تو بچگی با ران ازدواج کنم. ولی اگه اون صفحه رو خوندن میدونن من الان هیچ علاقه ای به ران ندارم . به طرف ریندو برگشتم:«اگه اون صفحه رو خوندین میدونین من الان هیچ علاقه ای به ران ندارم نه؟» ریندو دستشو گذاشت زیر چونه اش :«هومممم. نه .تو فقط گفته بودی میخوام با ران ازدواج کنم.اما درست ندیدم چون ایزانا داشت میخندید و دفتر رو باخودش اینور اونور میبرد» ا/ت:«که اینطور.» روانی های اسکل !الان دفترم الوده به دست های کثیف ایزانا شده! الان دیگه حتما باید دفترو اتیش بزنم. ولی قبلش باید این سو تفاهم رو با ران از بین ببرم. ا/ت:«ریندو . کی تعطیل میشیم؟» ریندو به ساعت نگاه کرد و دوباره به من نگاه کرد:«5_6 ساعت دیگه.» سرمو تکون دادم . نمیتونم تا 5_6 ساعت دیگه تحمل کنم . به ران پیام میدم. گوشیمو از کیفم برداشتم و رفتم تو مخاطبینم. مامان نه....جوجه رنگی(ریندو ژون) نه ....گیسوکمند.. پیداش کردم! رفتم تو صفحه چتش. اخرین پیامامون مال چند سال پیشه که درمورد ریندو بود!باید بعدا بیشتر باهاش حرف بزنم.ولش مهم نیست باید پیاممو بنویسم. شروع کردم به تایپ کردن:«سلام. میدونم دفتر خاطراتمو خوندین که بخاطر این بعدا از درخت اویزونتون میکنم ولی این الان مهم نیست. درمورد ازدواجم با تو..این مال بچگیم بوده و الان هیچ علاقه ای بهت ندارم و قصد رل زدن باهات یا ازدواج باهات رو ندارم. اینو به ایزانا ،کاکوچو ، اون یارو عینکیه و اون نردبونه هم بگو. خدافظ» نفس عمیقی کشیدم و براش فرستادم.
__________________
با استرس به گوشیم نگاه کردم. یک ساعت از وقتی به ران پیام دادم گذشته و هنوز جوابمو نداده. نمیخوام مجبور شم اینارو رودر رو بهش بگم چون میدونم گند میزنم. بعد از 10 دقیقه با استرس و فحش دادن به ران بالاخره صدای پیامک گوشیم اومد. مثل پلنگی که بعد از چند روز گرسنگی کشیدن بالاخره اهو پیداکرده،پریدم روی میز که باعث شد میز روی سرامیکای کف کلاس کشیده بشه و صدای بدی ایجاد کنه. لبخند مسخره ای زدم و دوباره روی صندلی نشستم و رفتم تو صفحه چت ران.جوابمو داده:«از چیزایی که نوشتی معلومه هیچ علاقه ای بهم نداری. .» جوابمو با بی تفاوتی داده پس چرا احساس میکنم ناامید شده؟! سرمو تکون دادم و گوشیمو گذاشتم تو کیفم و به صندلی ریندو که خالی بود نگاه کردم. ریندو از زنگ تفریح قبلی دیگه گم شد. حتما داره یه غلطی میکنه. سرمو گذاشتم روی میز و چشمامو بستم.فکر کنم یکم بخوابم...
___________________
تصمیم گرفتم بجای دو بخش دو پارتش بکنم.
۳.۴k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.