🖤پادشاه من🖤 پارت ۳۸
از زبان ا.ت: رفتم آشپزخونه آب بخورم که با یه نفر برخورد کردم اون کوک ترسیدم با مشت میخواستم هل بدم که زدم اونجاش سریع برقو روشن کردم دیدم وایی کوکه داشت اون وسط از درد جون میداد بعد این که یه ذره بهتر شد گفت:
کوک: تو کوری مگه نمیبینی جلوتو 😠
ا.ت: اوووووو آقا چه پررو هم هستن مگه چشمای من قابلیت دید در شب داره🤨
کوک: اصن به کنار که ناقصم کردی مگه تو قوانین عمارتو نمیدونی؟ 🤨
ا.ت: اون برای موقعی بود که خدمتکار بودم الان خواهرزن برادرتم فهمیدی؟ اصن اگه راس میگی خودت اینجا چی میکنی؟ 😑
کوک: به تو مربوط نیس اینجا عمارت منه و قانون برای همس پس تنبیه میشی😏
ا.ت: ( درحال خوردن شیرموز) اونو ول کن بابا نصف شبی وقت گیر آوردی اما این همه شیرموز اینجا چی میکنه؟ 😐
کوک: اونو مال منهههههههههه بدش به من بده ولش کنننن کی به تو گفت دست به شیرموزای من بزنی هانننن دختره ی پروووو میگم ولش کنننن🤯
ا.ت: برو پی کارتتتت اینا مال منه بچه پرووووووو ببین ولش نکنی ناقص میشی ول کن این بی صاحبوووووووووووووووووو😬
از زبان ا.ت:
همینطوری داشتیم دعوا میکردیم که من پارچ شیرموز سر کشیدم بله دیگه آخرین شیرموز باقیمانده رو هم خوردم که کوک با یه نگاهی عصبانی نگام کرد خودم پرام ریخت یهو دستمو گرفت برد اتاقم و گفت:
کوک: زود گوشیتو بهم بده😠
ا.ت: چرا اونوقت؟ 🤔
کوک: به عنوان تنبیه😠
ا.ت: بچو بیشیم بابا 😑
کوک: آها اینجاس خب تا یه هفته گوشیتو بهت نمیدم شبت خوش😏
دیدم کوک داره گوشیمو میبره رفتم درو قفل کردم و کلیدشو انداختم از پنجره بیرون چون پیامای دکترم توش بود و اگر کوک گوشیمو حک میکرد میدید پیامارو همینکه درو قفل کردم گفت:
کوک: چیکار کردییی الان میخوای چجوری کلیدو ورداری🤯
ا.ت: میخواستی گوشیمو ورنداری به من مربوط نی😏
کوک: ا.ت من دلم برای عشقمممم تنگ شده حالا چیکار کنمممم🤨
ا.ت: هیچی برو سرتو بکوب به دیوار آها گوشیمو بده😐
کوک: نمیدم😌
ا.ت: بدههههه
کوک: نمیدم😏
من قاطی کردم دیگه چون رفته بود رو مخم گوشیمو بهم نمیداد پریدم سرش و انقدر کتکش زدم که نگو ولی یهو پاش لیز خورد افتاد رو تخت و منم باهاش افتادم و لبم به لبش خورد تعجب کرده بود سریع از روش بلند شدم و گفتم:
ا.ت: پاشو تن لشتو جمع کن مرتیکه منحرف😒
کوک: موقعی که عین چی افتادی رو سرم پس اینم حقته😌
ا.ت: برو بیرون میخوام بخوابم😐
کوک: الان برات دریل بیارم زمینو بکنم مگه نمیبینی در بستس😑
ا.ت: برو رو زمین بخواب تا فردا صبح شد برو پیش عشقتت هیروشیما😌
کوک: تو برو رو زمین بخواب بچه پررررووووو 😐
ا.ت: برو بابا🙁
رفتم قشنگ وسط تخت خوابیدم که کوک رو تختم نخوابه یهو هلم داد اونور و پتو رو روی خودش کشید و بالشتی که بغل میکنمو برداشت منم ارگانیسم های مغزم .....
کوک: تو کوری مگه نمیبینی جلوتو 😠
ا.ت: اوووووو آقا چه پررو هم هستن مگه چشمای من قابلیت دید در شب داره🤨
کوک: اصن به کنار که ناقصم کردی مگه تو قوانین عمارتو نمیدونی؟ 🤨
ا.ت: اون برای موقعی بود که خدمتکار بودم الان خواهرزن برادرتم فهمیدی؟ اصن اگه راس میگی خودت اینجا چی میکنی؟ 😑
کوک: به تو مربوط نیس اینجا عمارت منه و قانون برای همس پس تنبیه میشی😏
ا.ت: ( درحال خوردن شیرموز) اونو ول کن بابا نصف شبی وقت گیر آوردی اما این همه شیرموز اینجا چی میکنه؟ 😐
کوک: اونو مال منهههههههههه بدش به من بده ولش کنننن کی به تو گفت دست به شیرموزای من بزنی هانننن دختره ی پروووو میگم ولش کنننن🤯
ا.ت: برو پی کارتتتت اینا مال منه بچه پرووووووو ببین ولش نکنی ناقص میشی ول کن این بی صاحبوووووووووووووووووو😬
از زبان ا.ت:
همینطوری داشتیم دعوا میکردیم که من پارچ شیرموز سر کشیدم بله دیگه آخرین شیرموز باقیمانده رو هم خوردم که کوک با یه نگاهی عصبانی نگام کرد خودم پرام ریخت یهو دستمو گرفت برد اتاقم و گفت:
کوک: زود گوشیتو بهم بده😠
ا.ت: چرا اونوقت؟ 🤔
کوک: به عنوان تنبیه😠
ا.ت: بچو بیشیم بابا 😑
کوک: آها اینجاس خب تا یه هفته گوشیتو بهت نمیدم شبت خوش😏
دیدم کوک داره گوشیمو میبره رفتم درو قفل کردم و کلیدشو انداختم از پنجره بیرون چون پیامای دکترم توش بود و اگر کوک گوشیمو حک میکرد میدید پیامارو همینکه درو قفل کردم گفت:
کوک: چیکار کردییی الان میخوای چجوری کلیدو ورداری🤯
ا.ت: میخواستی گوشیمو ورنداری به من مربوط نی😏
کوک: ا.ت من دلم برای عشقمممم تنگ شده حالا چیکار کنمممم🤨
ا.ت: هیچی برو سرتو بکوب به دیوار آها گوشیمو بده😐
کوک: نمیدم😌
ا.ت: بدههههه
کوک: نمیدم😏
من قاطی کردم دیگه چون رفته بود رو مخم گوشیمو بهم نمیداد پریدم سرش و انقدر کتکش زدم که نگو ولی یهو پاش لیز خورد افتاد رو تخت و منم باهاش افتادم و لبم به لبش خورد تعجب کرده بود سریع از روش بلند شدم و گفتم:
ا.ت: پاشو تن لشتو جمع کن مرتیکه منحرف😒
کوک: موقعی که عین چی افتادی رو سرم پس اینم حقته😌
ا.ت: برو بیرون میخوام بخوابم😐
کوک: الان برات دریل بیارم زمینو بکنم مگه نمیبینی در بستس😑
ا.ت: برو رو زمین بخواب تا فردا صبح شد برو پیش عشقتت هیروشیما😌
کوک: تو برو رو زمین بخواب بچه پررررووووو 😐
ا.ت: برو بابا🙁
رفتم قشنگ وسط تخت خوابیدم که کوک رو تختم نخوابه یهو هلم داد اونور و پتو رو روی خودش کشید و بالشتی که بغل میکنمو برداشت منم ارگانیسم های مغزم .....
۱۳.۸k
۱۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.