وانشات (وقتی باهاش قهری )پارت ۱
#وانشات
#فلیکس
#یونگ_بوک
با فلیکس قهر بودی و دلیلش هم بخاطر این بود که اون اصلا بهت توجه نمیکرد و شبا دیر وقت میومد خونه و طوری باهات رفتار میکرد که انگار وجود خارجی نداری... البته که دست خودش نبود و کلی کار داشت اما خوب تو هم نیاز به توجه داشتی هرچند اگه کم باشه ولی بازم نیاز داشتی حداقل پسری که عاشقشی بهت توجه بکنه.
ساعت ۱۱ شب بود و همچنان فلیکس هنوز نیومده بود ، اگه الان میومد باید تعجب میکردی چون اون هیچ وقت زود تر از ۲ به خونه نمیومد.
توی گالریت داشتی میچرخیدی و به عکسای کاپلی خودت و فلیکس نگاه میکردی و سفر هایی که باهم رفتین ، روزی که برای اولین بار برده بودتت استرالیا تا با خوانوادش آشنا بشی ، روزی که بهت اعتراف کرده بود ، وقتی برای اولین بار بوسیدت، وقتی برای اولین بار بهش گفتی عاشقتم و وقتی برای اولین بار توی بغلش خوابت گرفته بود.
با یاد آوری همه ی اینا توی ذهنت باعث شد بغضت بگیره و گوشی رو کنار بزاری.
میترسیدی فلیکس ازت خسته شده باشه و شاید دیگه دوستت نداشته باشه.... این افکار داشت دیوونت میکرد و بدجور روی مغزت رژه میرفت که نفهمیدی چیشد و به خواب رفتی......
.
.
با شنیدن صدای در خونه از خواب پریدی ، هنوز هوا تاریک بود به همین خاطر فهمیدی که فلیکس اومده.... موبایلتو برداشتی تا ببینی ساعت چنده که با ساعت ۳:۳۰ مواجه شدی.... پوزخند دردناکی زدی و دوباره دراز کشیدی..... صدای پاش که اومده بود توی اتاق و داشت لباساش رو عوض میکرد میشنیدی که بعد از چند دقیقه احساس کردی فردی داره تخت رو سنگین میکنه که فهمیدی فلیکس اومده کنارت و دراز کشیده.
حس حلقه شدن دستاش دورت باعث میشد ضربان قلبت بالا بره ولی خودتو کنترل کردی و دستش رو کنار زدی که با تعجب نگاهت کرد.
_بیب....بیداری؟
هیچی نگفتی که دوباره خواست دستاشو دورت حلقه بکنه اما بازم نزاشتی و توی جات تکون خوردی که فلیکس اومد و بهت نزدیک تر شد
_ عزیزم.....ناراحتی ؟
هیچی نمیگفتی اما دیگه فهمیده بود که بیداری و اما از دستش دلخوری
_اشتباهی کردم ؟
و بازم سکوت
_ چرا تا الان بیدار موندی عزیزم ؟
پوزخند صدا داری اما از نوع تلخش زدی که متوجه شد
_ هی ا.ت چیشده ؟
روتو بهش کردی و روی تخت نشستی که اونم متقابلاً جلوت نشست
+ واقعاً نمیفهمی چی شده یا خودتو میزنی به اون راه ؟
چپ چپ داشت نگاهت میکرد معلوم بود که اصلاً از موضوع سر در نیاورده و این عصبانیت میکرد
+ هه....لابد اونقدر هم برات مهم نیستم که حتی به خودت زحمت فهمیدنش رو هم نمیدی
و بعد این حرفت دوباره سرتو روی بالشت گذاشتی ..... بغض کرده بودی و نمیخواستی فلیکس متوجهش بشه....فلیکس همینطوری روی تخت نشسته بود و گیج و منگ بهت نگاه میکرد
#فلیکس
#یونگ_بوک
با فلیکس قهر بودی و دلیلش هم بخاطر این بود که اون اصلا بهت توجه نمیکرد و شبا دیر وقت میومد خونه و طوری باهات رفتار میکرد که انگار وجود خارجی نداری... البته که دست خودش نبود و کلی کار داشت اما خوب تو هم نیاز به توجه داشتی هرچند اگه کم باشه ولی بازم نیاز داشتی حداقل پسری که عاشقشی بهت توجه بکنه.
ساعت ۱۱ شب بود و همچنان فلیکس هنوز نیومده بود ، اگه الان میومد باید تعجب میکردی چون اون هیچ وقت زود تر از ۲ به خونه نمیومد.
توی گالریت داشتی میچرخیدی و به عکسای کاپلی خودت و فلیکس نگاه میکردی و سفر هایی که باهم رفتین ، روزی که برای اولین بار برده بودتت استرالیا تا با خوانوادش آشنا بشی ، روزی که بهت اعتراف کرده بود ، وقتی برای اولین بار بوسیدت، وقتی برای اولین بار بهش گفتی عاشقتم و وقتی برای اولین بار توی بغلش خوابت گرفته بود.
با یاد آوری همه ی اینا توی ذهنت باعث شد بغضت بگیره و گوشی رو کنار بزاری.
میترسیدی فلیکس ازت خسته شده باشه و شاید دیگه دوستت نداشته باشه.... این افکار داشت دیوونت میکرد و بدجور روی مغزت رژه میرفت که نفهمیدی چیشد و به خواب رفتی......
.
.
با شنیدن صدای در خونه از خواب پریدی ، هنوز هوا تاریک بود به همین خاطر فهمیدی که فلیکس اومده.... موبایلتو برداشتی تا ببینی ساعت چنده که با ساعت ۳:۳۰ مواجه شدی.... پوزخند دردناکی زدی و دوباره دراز کشیدی..... صدای پاش که اومده بود توی اتاق و داشت لباساش رو عوض میکرد میشنیدی که بعد از چند دقیقه احساس کردی فردی داره تخت رو سنگین میکنه که فهمیدی فلیکس اومده کنارت و دراز کشیده.
حس حلقه شدن دستاش دورت باعث میشد ضربان قلبت بالا بره ولی خودتو کنترل کردی و دستش رو کنار زدی که با تعجب نگاهت کرد.
_بیب....بیداری؟
هیچی نگفتی که دوباره خواست دستاشو دورت حلقه بکنه اما بازم نزاشتی و توی جات تکون خوردی که فلیکس اومد و بهت نزدیک تر شد
_ عزیزم.....ناراحتی ؟
هیچی نمیگفتی اما دیگه فهمیده بود که بیداری و اما از دستش دلخوری
_اشتباهی کردم ؟
و بازم سکوت
_ چرا تا الان بیدار موندی عزیزم ؟
پوزخند صدا داری اما از نوع تلخش زدی که متوجه شد
_ هی ا.ت چیشده ؟
روتو بهش کردی و روی تخت نشستی که اونم متقابلاً جلوت نشست
+ واقعاً نمیفهمی چی شده یا خودتو میزنی به اون راه ؟
چپ چپ داشت نگاهت میکرد معلوم بود که اصلاً از موضوع سر در نیاورده و این عصبانیت میکرد
+ هه....لابد اونقدر هم برات مهم نیستم که حتی به خودت زحمت فهمیدنش رو هم نمیدی
و بعد این حرفت دوباره سرتو روی بالشت گذاشتی ..... بغض کرده بودی و نمیخواستی فلیکس متوجهش بشه....فلیکس همینطوری روی تخت نشسته بود و گیج و منگ بهت نگاه میکرد
۱۸.۳k
۰۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.