فیک( دنیای خیالی ) پارت ۱۷
فیک( دنیای خیالی ) پارت ۱۷
ا.ت ویو
که یه پسر جلوم نمایان شد...عقب رفتم و دستی هانا رو گرفتم....داشت سمتمون میومد ک گفتم.
ا.ت: جلو نیا تو کی هستی..ازمون چه میخای.
جیهوپ: نترس ..بهت کاری ندارم..ممنون ک نجاتم دادی.
ا.ت: تو کی هستی.
جیهوپ: اکیپ هفت نفره پسرانه سال قبل...
ا.ت: پس تو یکی از اونایی.
جیهوپ: آره...
ک با این حرفش چندتا موجود عجیب غریب وارد اتاق شدن...
جیهوپ: هیس...ساکت باشین و از جاتون تکون نخورین....( خیلی آروم میگفت)
به هانا نگاه کردم ک از صورتش فقط ترس و میتونستی ببینی...
نزدیکم بود دستشو گرفتم و با سر بهش فهموندم چیزی نیس...۵ تا بودن بدنشون خیلی لاغر بود و استخوانی....
قد های بلند..قیافه های ترسناک اما بدون چشم..هیچکدومشون چشم نداشتن فقط بو میکشیدن واسم سخت بود خودمو آروم بگيرم چون از ترس بدنم میلرزید کم کم نزدیکمون اومدن دست هانا رو محکم فشار دادم....از کنارم رد شدن و نزدیک هانا رفت...به اون پسره نگاه کردم...یجوری ایستاده بود انگار مجسمه ست.
داشتم پسره رو دید میزدم ک دستم فشرده شد..به هانا نگاه کردم از ترس غرق عرق بود ..و اشکاش جاری شده بود.
سرمو تکون دادم ک به معنای نه سرشو تکون داد و بعدش جیغ کشید.....سریع دستمو جلو دهنش گذاشتم..اما اونام متوجه صدا شده بودن....پسره سمتم اومد و از دست منو هانا گرفت و دنبال خودشون کشیدیم...
اونام دنبالمون میومدن، چهار پا رو زمین اون دندونهاشون بیشتر ترسناک بود...
پسره خیلی سریع میدویدید....ماهم دنبالش....هانا رو جلو فرستادم و منم دنبالشون دویدم...سرعتشون خیلی بود هر لحظه ممکن بود گیرمون بیاره.....
از پله ها بالا رفتيم...اما اونام ولمون نمیکرد...پسره وارد یکی از راهرو ها شد...جلوتر کف راهرو ترک بود..پسره ایستاد و گفت...
جیهوپ: با احتیاط از اینجا رد شین.....چون ممکنه بشکنه...
و دوباره راه افتاد...اون سریع از اونجا رد شد و بعدش هانا بعد از رد شدن هانا ترک های زمین بیشتر و بیشتر شد شاید اگه من رد میشدم..میشکست...
هانا: بدو...
آهسته قدم اول و گذاشتم و بعدش دوم...ک صدای اونام اومد....
به عقبم نگاه کردم نزدیکم بودن..
ا.ت: شما برین من میام...
هانا: اما...
ا.ت: فقط بریننننن( داد بلند )
پسره از دست هانا کشید ک با رفتن اونا ...اون موجوداتم به من رسیدن......
سریع از کوله پوشتیم چاقومو برداشتم...با برداشتن چاقو یه دستی بازوم و گرفت....
ک سریع با چاقو زدمش با اون صدا ترسناکش جیغ کشید گوشامو گرفتم چون صداشون خیلی بد بود دوباره خاستم فرار کنم ک بقیشون اومد.
اولین قدمو گذاشتم ک یکی از پام کشید...با صورت محکم زمین خوردم ک این باعث شد خون دماغ شم.
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
ببخشین سرم شلوغه حالم بده نمیتونم زود زود بزار، سعیمو میکنم روز یه پارت یا دو پارت بزارم اما بیشتر نمیتونم.
ا.ت ویو
که یه پسر جلوم نمایان شد...عقب رفتم و دستی هانا رو گرفتم....داشت سمتمون میومد ک گفتم.
ا.ت: جلو نیا تو کی هستی..ازمون چه میخای.
جیهوپ: نترس ..بهت کاری ندارم..ممنون ک نجاتم دادی.
ا.ت: تو کی هستی.
جیهوپ: اکیپ هفت نفره پسرانه سال قبل...
ا.ت: پس تو یکی از اونایی.
جیهوپ: آره...
ک با این حرفش چندتا موجود عجیب غریب وارد اتاق شدن...
جیهوپ: هیس...ساکت باشین و از جاتون تکون نخورین....( خیلی آروم میگفت)
به هانا نگاه کردم ک از صورتش فقط ترس و میتونستی ببینی...
نزدیکم بود دستشو گرفتم و با سر بهش فهموندم چیزی نیس...۵ تا بودن بدنشون خیلی لاغر بود و استخوانی....
قد های بلند..قیافه های ترسناک اما بدون چشم..هیچکدومشون چشم نداشتن فقط بو میکشیدن واسم سخت بود خودمو آروم بگيرم چون از ترس بدنم میلرزید کم کم نزدیکمون اومدن دست هانا رو محکم فشار دادم....از کنارم رد شدن و نزدیک هانا رفت...به اون پسره نگاه کردم...یجوری ایستاده بود انگار مجسمه ست.
داشتم پسره رو دید میزدم ک دستم فشرده شد..به هانا نگاه کردم از ترس غرق عرق بود ..و اشکاش جاری شده بود.
سرمو تکون دادم ک به معنای نه سرشو تکون داد و بعدش جیغ کشید.....سریع دستمو جلو دهنش گذاشتم..اما اونام متوجه صدا شده بودن....پسره سمتم اومد و از دست منو هانا گرفت و دنبال خودشون کشیدیم...
اونام دنبالمون میومدن، چهار پا رو زمین اون دندونهاشون بیشتر ترسناک بود...
پسره خیلی سریع میدویدید....ماهم دنبالش....هانا رو جلو فرستادم و منم دنبالشون دویدم...سرعتشون خیلی بود هر لحظه ممکن بود گیرمون بیاره.....
از پله ها بالا رفتيم...اما اونام ولمون نمیکرد...پسره وارد یکی از راهرو ها شد...جلوتر کف راهرو ترک بود..پسره ایستاد و گفت...
جیهوپ: با احتیاط از اینجا رد شین.....چون ممکنه بشکنه...
و دوباره راه افتاد...اون سریع از اونجا رد شد و بعدش هانا بعد از رد شدن هانا ترک های زمین بیشتر و بیشتر شد شاید اگه من رد میشدم..میشکست...
هانا: بدو...
آهسته قدم اول و گذاشتم و بعدش دوم...ک صدای اونام اومد....
به عقبم نگاه کردم نزدیکم بودن..
ا.ت: شما برین من میام...
هانا: اما...
ا.ت: فقط بریننننن( داد بلند )
پسره از دست هانا کشید ک با رفتن اونا ...اون موجوداتم به من رسیدن......
سریع از کوله پوشتیم چاقومو برداشتم...با برداشتن چاقو یه دستی بازوم و گرفت....
ک سریع با چاقو زدمش با اون صدا ترسناکش جیغ کشید گوشامو گرفتم چون صداشون خیلی بد بود دوباره خاستم فرار کنم ک بقیشون اومد.
اولین قدمو گذاشتم ک یکی از پام کشید...با صورت محکم زمین خوردم ک این باعث شد خون دماغ شم.
اشتباه املایی بود معذرت 🤍💜
ببخشین سرم شلوغه حالم بده نمیتونم زود زود بزار، سعیمو میکنم روز یه پارت یا دو پارت بزارم اما بیشتر نمیتونم.
۱۳.۶k
۰۷ اسفند ۱۴۰۲