بالاخره
#ᴛʜᴇ_ᴄᴀꜱᴛʟᴇ
Part fifteen
وارد اتاق شد و روی صندلی کنار تخت نشست . ذهنش درگیر بود...چه اتفاقی داشت میوفتاد ؟ مگه صبح همون روز برای اون غذا نبرده بود؟ چیز متفاوتی توی چهرش نبود؟ نه نبود تازه لبخند هم زده بود. و راجب کوک ازش پرسید.
پس چی؟؟
- لعنت به من که نیمه خون آشامم
.............
جونگکوک و نامجون و یونگی و جنی بعد از حداقل نیم ساعت گریه کردن بالاخره آروم شدن و کنار همدیگه توی پذیرایی عمارت نشستن.
جونگکوک از اون موقع که نشسته بودن اتفاقات زندگیش بعد از اون تصادف رو گفت....آماده راجب اون شب چیزی نگفت چون دقیقا یادش نمیومد چه اتفاقی افتاده که رسیده بیمارستان.
و همراش جنی از یونگی و خودش کلی خاطره قدیمی تعریف کرد و کلی به یونگی حرف زد که چطور تونسته خودشو از تهیونگ و جنی دور کنه.
از اون طرف جین با نگاه کردن به جمعشون و شنیدن به حرف های همشون که بعد از چند وقت طولانی به هم رسیدن با لبخند کوچیکی همراهیشون میکرد....
چرا احساس میکرد دوری نامجون از جونگکوک تقصیر خودشه؟ چون شاید واقعا بود.... اون فقط نامجونو نجات داد و نجات جونگکوک رو گذاشت به عهده تهیونگ.....اگه خودش جفتشونو نجات داده بود...چیزی نمی.....
رشته افکارش با صدای نامجون پاره شد و نگاهشو داد به دوست پسرش.
نامجون: جینی..حالت خوبه؟
جین: اره نام...اره...خوبم....
جونگکوک: خب سوکجین شی... یه معرفی درست و حسابی بکنم....من دونسنگ نامجون هیونگ هستم. جئون جونگکوک!
جین لبخندی زد و دست جونگکوک که دراز شده بود رو گرفت و گفت: کیم سوکجین...دوست پسر نامجون هیونگ تو
جونگکوک با چشمای درشت اول به جین و بعد به نامجون نگاه کرد.
جنی خنده ای به ری اکشنش کرد . نامجون دست جونگکوک رو گرفت و نشوندش روی مبل.
نامجون: اره منو جین قرار میذاریم.
جونگکوک: من تمام این مدت از سیر تا پیاز اتفاقات گفتم اونوقت تو حتی یک کلمه.....اصلا قهرم!
همه زدن زیر خنده...و فقط یونگی بود که با رفتار های جونگکوکا یاد دونسنگش افتاد...
روبه جنی آروم گفت: تهیونگ کجاست؟
جنی: طلسم رو یادته؟.. پیش جیمینه.
یونگی با یادآوری طلسم عمارت نفسشو حرصی آزاد کرد و گفت: پس باید امشب تا صبح برم به جاش...
جنی: فعلا بشین...میدونم....میدونم...
یونگی: چی رو؟
جنی: حست نسبت به ته یونگ...
یونگی: ها؟
جنی خنده ای کرد و گفت: لعنتی منظورم اون نیست... منظورم اینه که میدونم تو برای چی با تهیونگ سرد رفتار میکنی....
یونگی: تو چطور....؟
جنی: منم جنی کیم هستم آقا کوچولو . من همه چیزو از تهیونگ میدونم و قبلا هم که باهات دوست بودم کوچولو.
یونگی: ....دلم برات تنگ شده بود فرشته کوچولو....
جنی: منم فسقلی .
و آروم همدیگرو بغل کردن.
Part fifteen
وارد اتاق شد و روی صندلی کنار تخت نشست . ذهنش درگیر بود...چه اتفاقی داشت میوفتاد ؟ مگه صبح همون روز برای اون غذا نبرده بود؟ چیز متفاوتی توی چهرش نبود؟ نه نبود تازه لبخند هم زده بود. و راجب کوک ازش پرسید.
پس چی؟؟
- لعنت به من که نیمه خون آشامم
.............
جونگکوک و نامجون و یونگی و جنی بعد از حداقل نیم ساعت گریه کردن بالاخره آروم شدن و کنار همدیگه توی پذیرایی عمارت نشستن.
جونگکوک از اون موقع که نشسته بودن اتفاقات زندگیش بعد از اون تصادف رو گفت....آماده راجب اون شب چیزی نگفت چون دقیقا یادش نمیومد چه اتفاقی افتاده که رسیده بیمارستان.
و همراش جنی از یونگی و خودش کلی خاطره قدیمی تعریف کرد و کلی به یونگی حرف زد که چطور تونسته خودشو از تهیونگ و جنی دور کنه.
از اون طرف جین با نگاه کردن به جمعشون و شنیدن به حرف های همشون که بعد از چند وقت طولانی به هم رسیدن با لبخند کوچیکی همراهیشون میکرد....
چرا احساس میکرد دوری نامجون از جونگکوک تقصیر خودشه؟ چون شاید واقعا بود.... اون فقط نامجونو نجات داد و نجات جونگکوک رو گذاشت به عهده تهیونگ.....اگه خودش جفتشونو نجات داده بود...چیزی نمی.....
رشته افکارش با صدای نامجون پاره شد و نگاهشو داد به دوست پسرش.
نامجون: جینی..حالت خوبه؟
جین: اره نام...اره...خوبم....
جونگکوک: خب سوکجین شی... یه معرفی درست و حسابی بکنم....من دونسنگ نامجون هیونگ هستم. جئون جونگکوک!
جین لبخندی زد و دست جونگکوک که دراز شده بود رو گرفت و گفت: کیم سوکجین...دوست پسر نامجون هیونگ تو
جونگکوک با چشمای درشت اول به جین و بعد به نامجون نگاه کرد.
جنی خنده ای به ری اکشنش کرد . نامجون دست جونگکوک رو گرفت و نشوندش روی مبل.
نامجون: اره منو جین قرار میذاریم.
جونگکوک: من تمام این مدت از سیر تا پیاز اتفاقات گفتم اونوقت تو حتی یک کلمه.....اصلا قهرم!
همه زدن زیر خنده...و فقط یونگی بود که با رفتار های جونگکوکا یاد دونسنگش افتاد...
روبه جنی آروم گفت: تهیونگ کجاست؟
جنی: طلسم رو یادته؟.. پیش جیمینه.
یونگی با یادآوری طلسم عمارت نفسشو حرصی آزاد کرد و گفت: پس باید امشب تا صبح برم به جاش...
جنی: فعلا بشین...میدونم....میدونم...
یونگی: چی رو؟
جنی: حست نسبت به ته یونگ...
یونگی: ها؟
جنی خنده ای کرد و گفت: لعنتی منظورم اون نیست... منظورم اینه که میدونم تو برای چی با تهیونگ سرد رفتار میکنی....
یونگی: تو چطور....؟
جنی: منم جنی کیم هستم آقا کوچولو . من همه چیزو از تهیونگ میدونم و قبلا هم که باهات دوست بودم کوچولو.
یونگی: ....دلم برات تنگ شده بود فرشته کوچولو....
جنی: منم فسقلی .
و آروم همدیگرو بغل کردن.
۵۲۸
۲۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.