فیک ٣
فیک ٣
نگاهی به پاهایش کرد و دید بالهایش را ندارد از ترسش جیغ زد کوک نگران شد و از دخترک پرسید که
کوک:حالت خوبه؟
دخترک نمیدونست چه جوابی بده چون که اگر پسرک میفهمید اون یک پری دریاییه
یه بلایی سرش میاد دخترک نمیدونست چی بگوید تصمیم گرفت که تظاهر کند که پاهایش درد میکند
و شروع کرد به ناله کردن و گفت
لایلا: آی آی پاهایم
پسرک حس ششمش میگفت که اون دختر یک دختره خاصه
پسرک باور نمیکرد احساس میکرد که دخترک یه چیزیو ازش قایم میکنه ولی دید که شروع کرد به ناله کردن
اثر نگرانی پسرک پرسید
کوک :حالت خوبه بانو
پسرک میخواست که دخترک را خام کنه و به قصر ببره کی میدونست که کوک قراره چه بلایی سر دخترک بیارد شایدم خاص خونشو فقط بنوشه یا بکشتش یا......
دخترک هنوز در حال فکر کردن بود که چی جوابش رو بده و شروع کرد به صحبت کردن
لایلا: پاهایم خیلی درد میکنه فکر کنم خورده به سنگ یا چیز دیگه
کوک: به خانه من برویم و پاهایت را درمان کنم
دخترک خیلی میترسید که چی بگوید میترسید اگر همراه پسره برود یه بلایی سرش بیاد اما دختر احساس میکرد باید بهش اعتماد کنه و بهش کرد
لیلا دخترک شجاعی بود و قدرت خاصی داشت او میتونست با حیوانات ارتباط برقرار کند یا بتواند به رشد گیاهان کمک کنند
پریها به چند دسته تقسیم میشوند که قدرت خاصی دارند و اونایی که آدم معمولی هستند فقط میتوانند با حیوانات ارتباط برقرار کنند و اونایی که شاهزاده یا پرنسس هستند و یا ملکه قدرت خاصی دارند مثل رشد گیاه یا ارتباط با حیوانات و
......
لایلا دیگه نگران نشد چون که قدرت داشت و اگر پسرک خواست بهش صدمه بزنه میتونست از قدرتش استفاده کنه لایلا شروع کرده صحبت کردن
لایلا:باشه ولی من نمیتونم درست راه برم
کوک بلند شد و دستهای لایلا رو گرفت و کمکش کرد تا روی پاهایش بایستد وقتی قدم برمیداشت
لایلا هم همراهش میرفت بعد از کلی راه رفتن دیگر توانست راه برود و دست به کوک را ول کرد
کوک به حالت کنجکاوی پرسید
کوک: پاهات خوب شد میتونی راه بری
لایلا:بهترم
وقتی به شهر رسیدن کوک کتشو درآورد و انداخت روی شونههای لایلا
کوک: لباست نامناسبه مردم اینجا خیلی هیزن حواست به خودت باشه
سری تکون داد وقتی وارد شهر شدم مردم با ترس به کوک نگاه میکردند و مردم در دلشان دعا میکردند که دخترک جونه سالم به در ببره
چون هر دختری که وارد قصر میشد
جون سالم به در نمیبرد دخترک ا نگاه مردم رو متوجه شد و یه خورده ترسید که چرا به کوک اینطوری نگاه میکند
با دیدن مردمی که در گوش هم پچ پچ میکردند باز هم بیشتر میترسه اما غرورش اینو اجازه نمیداد
لایلا بعد از کمی متوجه شد که کوک داره به سمت یک قصر بزرگ میره و با تعجب از کوک پرسید
لایلا:نکنه تو شاهزادهای
کوک:اره
لایلا دیگه چیزی نگفت وقتی وارد قصر شدن همه به صف شدند و به احترام کوک خم شدند
لایلا واقعا خیلی ترسیده بود دلش میخواست برگرده به آب
پدر و مادرش میفهم از آب بیرون اومده مجبورش میکردن لایلا رو بفرستن به دریای سیاه
(یکی از ترسناکترین دریاهای جهان که به نام دریای سیاه معروف است هر کس به اونجا میرفت شکنجه یا اصلاً دیگه برنمیگشت کسانی که از آب بیرون میرفتند به دریای سیاه منتقل می شدن )
کص ننه اونی که گزارش داده 🗿
نگاهی به پاهایش کرد و دید بالهایش را ندارد از ترسش جیغ زد کوک نگران شد و از دخترک پرسید که
کوک:حالت خوبه؟
دخترک نمیدونست چه جوابی بده چون که اگر پسرک میفهمید اون یک پری دریاییه
یه بلایی سرش میاد دخترک نمیدونست چی بگوید تصمیم گرفت که تظاهر کند که پاهایش درد میکند
و شروع کرد به ناله کردن و گفت
لایلا: آی آی پاهایم
پسرک حس ششمش میگفت که اون دختر یک دختره خاصه
پسرک باور نمیکرد احساس میکرد که دخترک یه چیزیو ازش قایم میکنه ولی دید که شروع کرد به ناله کردن
اثر نگرانی پسرک پرسید
کوک :حالت خوبه بانو
پسرک میخواست که دخترک را خام کنه و به قصر ببره کی میدونست که کوک قراره چه بلایی سر دخترک بیارد شایدم خاص خونشو فقط بنوشه یا بکشتش یا......
دخترک هنوز در حال فکر کردن بود که چی جوابش رو بده و شروع کرد به صحبت کردن
لایلا: پاهایم خیلی درد میکنه فکر کنم خورده به سنگ یا چیز دیگه
کوک: به خانه من برویم و پاهایت را درمان کنم
دخترک خیلی میترسید که چی بگوید میترسید اگر همراه پسره برود یه بلایی سرش بیاد اما دختر احساس میکرد باید بهش اعتماد کنه و بهش کرد
لیلا دخترک شجاعی بود و قدرت خاصی داشت او میتونست با حیوانات ارتباط برقرار کند یا بتواند به رشد گیاهان کمک کنند
پریها به چند دسته تقسیم میشوند که قدرت خاصی دارند و اونایی که آدم معمولی هستند فقط میتوانند با حیوانات ارتباط برقرار کنند و اونایی که شاهزاده یا پرنسس هستند و یا ملکه قدرت خاصی دارند مثل رشد گیاه یا ارتباط با حیوانات و
......
لایلا دیگه نگران نشد چون که قدرت داشت و اگر پسرک خواست بهش صدمه بزنه میتونست از قدرتش استفاده کنه لایلا شروع کرده صحبت کردن
لایلا:باشه ولی من نمیتونم درست راه برم
کوک بلند شد و دستهای لایلا رو گرفت و کمکش کرد تا روی پاهایش بایستد وقتی قدم برمیداشت
لایلا هم همراهش میرفت بعد از کلی راه رفتن دیگر توانست راه برود و دست به کوک را ول کرد
کوک به حالت کنجکاوی پرسید
کوک: پاهات خوب شد میتونی راه بری
لایلا:بهترم
وقتی به شهر رسیدن کوک کتشو درآورد و انداخت روی شونههای لایلا
کوک: لباست نامناسبه مردم اینجا خیلی هیزن حواست به خودت باشه
سری تکون داد وقتی وارد شهر شدم مردم با ترس به کوک نگاه میکردند و مردم در دلشان دعا میکردند که دخترک جونه سالم به در ببره
چون هر دختری که وارد قصر میشد
جون سالم به در نمیبرد دخترک ا نگاه مردم رو متوجه شد و یه خورده ترسید که چرا به کوک اینطوری نگاه میکند
با دیدن مردمی که در گوش هم پچ پچ میکردند باز هم بیشتر میترسه اما غرورش اینو اجازه نمیداد
لایلا بعد از کمی متوجه شد که کوک داره به سمت یک قصر بزرگ میره و با تعجب از کوک پرسید
لایلا:نکنه تو شاهزادهای
کوک:اره
لایلا دیگه چیزی نگفت وقتی وارد قصر شدن همه به صف شدند و به احترام کوک خم شدند
لایلا واقعا خیلی ترسیده بود دلش میخواست برگرده به آب
پدر و مادرش میفهم از آب بیرون اومده مجبورش میکردن لایلا رو بفرستن به دریای سیاه
(یکی از ترسناکترین دریاهای جهان که به نام دریای سیاه معروف است هر کس به اونجا میرفت شکنجه یا اصلاً دیگه برنمیگشت کسانی که از آب بیرون میرفتند به دریای سیاه منتقل می شدن )
کص ننه اونی که گزارش داده 🗿
۲۰.۰k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.