ادامه پارت قبل
حموم که تموم شد لباس پوشیدم موهامو شونه کردم آماده شدم و رفتم به مامانم خبر دادم که میرم کافه و سریع تاکسی گرفتم رفتم کافه الان ساعت ۱۱ است شوگا عادتا تاساعت ۱۲ یا ۱ کافست
وقتی رسیدم دیدمش کجا نشسته رفتم اروم اروم وارد شدم و دستامو گذاشتم رو چشماش
شوگا:دیگه امروز باید بیاد ۳ روز کامل شد نیاد خودم میرم دنبالش مگه علکیه منو ول کرده رفته خبری هم نداده
بلند شدم لباسامو پوشیدم و کولمو بردم و رفتم کافه وقتی رسیدم سفارشمو آوردن و بعد از خوردنش شروع کردم خوندن کتابم تقریبا ساعت۱۱ بود خواستم بلند شم برم چون این روزا که هانا نیست زودتر میرم همینکه خواستم بلند شم دست های یک نفر رو روی انگشتام حس کردم
نرم و کوچولو فک کنم میدونم کی باشه
شوگا:هانا خودتی؟
هانا:یاااا قبول نیست اینقدر زود بفهمی
شوگا:دستاشو برداشت بلند شدم و روبه روش ایستادم و با اعتراض گفتم:میدونی چقدر منتظرت بودم؟چرا بهم نگفتی میخوای بری؟حتی شمارتم بهم ندادی؟میدونی چقدر بهت فکر کردم چقدر منتظرت موندن لحظه شماری میکردم تا بیای
بعد اجازه ندادم حرف بزنه و بغلش کردم محکم بغلش کردم
واقعا نمیدونم ی احساسی اصرار میکرد بغلش کنم و ناخودآگاه بغلش کردم خیلی میخواستم بغلش کنم
این اولین بار بود بعد از چندسال یکی رو بغل میکنم،احساس خوب و آرامش بخشی داشتم
اونم متقابلا بغلم کرد:دلم برات تنگ شده بود
این جمله یهو از زبونم پرید تا حالا احساساتم رو نشون نمیدادم از وقتی این دختر رو دیدم تا الان کارایی که خیلی وقت پیش انجام ندادم و چیزهایی که نگفتم رو الان دارم میگم و انجام میدم
خودم باورم نمیشه
صدای لبخند اروم هانا رو شنیدم و ازش جدا شدم دستشو گرفتم و از کافه زدیم بیرون
فقط راه میرفتیم بی هدف و بی مقصد تا که به یک خیابون خیلی قشنگ که برگ درخت هاش کم کم داشتن میوفتادن رسیدیم
تقریبا وسطش بودیم که ایستادم
هانا:میتونم بگم امروز بهترین روز زندگیم بود کارایی و حرفایی که هیچوقت توقع نداشتم از شوگا ببینم و بشنوم رو امروز دیدم و شنیدم امروز روز شانسمه
به یک خیابون زیبا که رسیدیم وسطش بودیم که شوگا ایستاد
رو به روم با فاصله وایساد و دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت
شوگا:تا ابد و برای همیشه با من میمونی؟
هانا:تپش قلب؟نه بابا قلبم تو آسمونا پرواز میکرد با ذوق و هیجان گفتم:
وقتی رسیدم دیدمش کجا نشسته رفتم اروم اروم وارد شدم و دستامو گذاشتم رو چشماش
شوگا:دیگه امروز باید بیاد ۳ روز کامل شد نیاد خودم میرم دنبالش مگه علکیه منو ول کرده رفته خبری هم نداده
بلند شدم لباسامو پوشیدم و کولمو بردم و رفتم کافه وقتی رسیدم سفارشمو آوردن و بعد از خوردنش شروع کردم خوندن کتابم تقریبا ساعت۱۱ بود خواستم بلند شم برم چون این روزا که هانا نیست زودتر میرم همینکه خواستم بلند شم دست های یک نفر رو روی انگشتام حس کردم
نرم و کوچولو فک کنم میدونم کی باشه
شوگا:هانا خودتی؟
هانا:یاااا قبول نیست اینقدر زود بفهمی
شوگا:دستاشو برداشت بلند شدم و روبه روش ایستادم و با اعتراض گفتم:میدونی چقدر منتظرت بودم؟چرا بهم نگفتی میخوای بری؟حتی شمارتم بهم ندادی؟میدونی چقدر بهت فکر کردم چقدر منتظرت موندن لحظه شماری میکردم تا بیای
بعد اجازه ندادم حرف بزنه و بغلش کردم محکم بغلش کردم
واقعا نمیدونم ی احساسی اصرار میکرد بغلش کنم و ناخودآگاه بغلش کردم خیلی میخواستم بغلش کنم
این اولین بار بود بعد از چندسال یکی رو بغل میکنم،احساس خوب و آرامش بخشی داشتم
اونم متقابلا بغلم کرد:دلم برات تنگ شده بود
این جمله یهو از زبونم پرید تا حالا احساساتم رو نشون نمیدادم از وقتی این دختر رو دیدم تا الان کارایی که خیلی وقت پیش انجام ندادم و چیزهایی که نگفتم رو الان دارم میگم و انجام میدم
خودم باورم نمیشه
صدای لبخند اروم هانا رو شنیدم و ازش جدا شدم دستشو گرفتم و از کافه زدیم بیرون
فقط راه میرفتیم بی هدف و بی مقصد تا که به یک خیابون خیلی قشنگ که برگ درخت هاش کم کم داشتن میوفتادن رسیدیم
تقریبا وسطش بودیم که ایستادم
هانا:میتونم بگم امروز بهترین روز زندگیم بود کارایی و حرفایی که هیچوقت توقع نداشتم از شوگا ببینم و بشنوم رو امروز دیدم و شنیدم امروز روز شانسمه
به یک خیابون زیبا که رسیدیم وسطش بودیم که شوگا ایستاد
رو به روم با فاصله وایساد و دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت
شوگا:تا ابد و برای همیشه با من میمونی؟
هانا:تپش قلب؟نه بابا قلبم تو آسمونا پرواز میکرد با ذوق و هیجان گفتم:
۱۳.۸k
۱۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.