تک پارتی
تک پارتی کوکـ
_من... من... مجبورم... باور کن ولی... قول میدم دیگه ادامه پیدا نکنه...(با گریه)
+هی... کوک... چرا اینطوری شدی؟ منظورت چیه؟چرا مجبوری؟ تو اینطوری گریه میکنی منم گریم میگیره ها... بگو ببینم چی شده؟
_خب...(اشکاشو با دستش پاک میکنه) پدرمو که میشناسی؟
+همونی که توی بزرگترین باند مافیاست؟
_آره خودشه
+خب این مسائل چه ربطی به پدرت داره؟
_اگه یادت باشه... من حاضر بودم برای تو بمیرم یعنی در این حد عاشقت بودم و هستم و خواهم بود...
+عااا یه ثانیه وسط حرفت ببخشید... میشه بشینی روی تخت؟ که منم بشینم؟ آخه پاهام داره سست میشه... لطفااا
_خیلی خب کیوتی من بیا بشینیم
+مرسییییی خب ادامه بده بانی من
_میشه بعد از مهمونی ادامه بدم برات؟ اخه ساعت 6:59 دیقس تا تو بیای آماده بشی که یک ساعت طول میکشه... بلند شو
+(جونگ کوک میخواست بلند شه که دستشو گرفتی) هی جونگ کوک... میشه وقتی رفتیم اونجا مثل قدیما باهام خوب باشی یا حداقل ازم سرد نباشی؟ اخه من قلبم تیکه تیکه میشه وقتی اینجوری میبینمت... لطفاااا
...._
+خیلی خب اگه نمیشه که ولش کن(دستشو ول کردی و خودت بلند شدی)
تا بلند شدی حوله ی دور تنت افتاد روی زمین...
سریع خم شدی و حوله رو برداشتی و گرفتی دورت
+حالا میشه بری؟ میخام لباس بپوشمممم
_نچ
+عاه خدای من... خیلی خب ولی سرتو بر میگردونی
_انگار یادت رفته... من شوهرتم... هف پشت غریبه که نیستم که اینجوری حرف میزنیاا
......+
_خیلی خب اگه اذیت میشی و معذبی من میرم بیرون...
+(تا خواست بره دستشو گرفتی) نه... یعنی... خب نمیخواد بخاطر من بری... من... خب راحتم
_آفرین... حالا شدی همون دختری ک من براش میمیرم... حالا هم بیا بشین رو صندلی تا موهاتو خشک کنم سرما میخوری کیوتم
+بزار اول لباس بپوش...(حرفت ناکامل موند)
جونگ کوک لباشو گذاشته بود روی لبای ا/ت و داشت مکشون میزد...
_آخیش... چند روز بود خمار بودم...
+منحرف...(خنده)
_چیه مگه خب دلم لباتو میخواس(خنده)
+خیلی خب... بزار لباس بپوشم
_خب برو بپوش
(جونگکوک اومد روی تخت دراز کشید. در همین حِین، ا/ت حولشو باز کرد...)
_من... من... مجبورم... باور کن ولی... قول میدم دیگه ادامه پیدا نکنه...(با گریه)
+هی... کوک... چرا اینطوری شدی؟ منظورت چیه؟چرا مجبوری؟ تو اینطوری گریه میکنی منم گریم میگیره ها... بگو ببینم چی شده؟
_خب...(اشکاشو با دستش پاک میکنه) پدرمو که میشناسی؟
+همونی که توی بزرگترین باند مافیاست؟
_آره خودشه
+خب این مسائل چه ربطی به پدرت داره؟
_اگه یادت باشه... من حاضر بودم برای تو بمیرم یعنی در این حد عاشقت بودم و هستم و خواهم بود...
+عااا یه ثانیه وسط حرفت ببخشید... میشه بشینی روی تخت؟ که منم بشینم؟ آخه پاهام داره سست میشه... لطفااا
_خیلی خب کیوتی من بیا بشینیم
+مرسییییی خب ادامه بده بانی من
_میشه بعد از مهمونی ادامه بدم برات؟ اخه ساعت 6:59 دیقس تا تو بیای آماده بشی که یک ساعت طول میکشه... بلند شو
+(جونگ کوک میخواست بلند شه که دستشو گرفتی) هی جونگ کوک... میشه وقتی رفتیم اونجا مثل قدیما باهام خوب باشی یا حداقل ازم سرد نباشی؟ اخه من قلبم تیکه تیکه میشه وقتی اینجوری میبینمت... لطفاااا
...._
+خیلی خب اگه نمیشه که ولش کن(دستشو ول کردی و خودت بلند شدی)
تا بلند شدی حوله ی دور تنت افتاد روی زمین...
سریع خم شدی و حوله رو برداشتی و گرفتی دورت
+حالا میشه بری؟ میخام لباس بپوشمممم
_نچ
+عاه خدای من... خیلی خب ولی سرتو بر میگردونی
_انگار یادت رفته... من شوهرتم... هف پشت غریبه که نیستم که اینجوری حرف میزنیاا
......+
_خیلی خب اگه اذیت میشی و معذبی من میرم بیرون...
+(تا خواست بره دستشو گرفتی) نه... یعنی... خب نمیخواد بخاطر من بری... من... خب راحتم
_آفرین... حالا شدی همون دختری ک من براش میمیرم... حالا هم بیا بشین رو صندلی تا موهاتو خشک کنم سرما میخوری کیوتم
+بزار اول لباس بپوش...(حرفت ناکامل موند)
جونگ کوک لباشو گذاشته بود روی لبای ا/ت و داشت مکشون میزد...
_آخیش... چند روز بود خمار بودم...
+منحرف...(خنده)
_چیه مگه خب دلم لباتو میخواس(خنده)
+خیلی خب... بزار لباس بپوشم
_خب برو بپوش
(جونگکوک اومد روی تخت دراز کشید. در همین حِین، ا/ت حولشو باز کرد...)
۹.۲k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.