ᴅᴇᴀᴛʜ🅖︎🅐︎🅜︎🅔︎
ᴅᴇᴀᴛʜ🅖︎🅐︎🅜︎🅔︎
بازی مرگ!
🄿🄰🅁🅃...2
"" "" "" "" ""
بوتی قهوه ای رنگش رو از جاکفشی برداشتو پاش کرد با پالتوش ست بود...
به سمت خروجی قدمی برداشت و هوای سرد گوانجو رو وارد ریه هاش کرد
زندگیش مثل سیدی گرامافون میچرخید و روزهاش تکرار میشد
_دوباره باید دنبال کار بگردم...
رئیس کافه ای که داخلش کار میکرد اونو اخراج کرده بود...فقط به خاطر طعم تلخ قهوه ای که قرار بود شیرین باشه
"" "" "" "" "" "
شاید به خاطر زندگیه تلخم طعم اون قهوه تلخ شد...فقط یه امید میخوام...برای ادامه دادنش...لعنت به روزی که خواستم مستقل باشم...لعنت به روزی که اون لبخند مصنوعی اومد روی لبام..
"" "" "" "" "" "" "" ""
جانگ هوسوک...20نوامبر 1997
توی پیاده روهای بی روح وخالی از ادم قدم میزد
به پسر کوچولویی که در تلاش بود روزنامه هاشو بفروشه نگاهی انداخت
قطعا میشد توی روزنامه کار پیدا کرد
به سمتش رفت و روزنامه ای خرید
روی نیمکت خاک گرفته ی پیاده رو نشست و روزنامه رو باز کرد
ناگهان دوچرخه ای از روی کفشاش رد شد
دردی سر انگشتای پاش ایجاد شدکه باعث شد خم شه و اون برگه رو ببینه
برگه ای که میتونست یه امید براش باشه
نوشته ی روش رو خوند...به وضوح میشد برق رو توی چشماش دید
برگه رو تا کرد و داخل جیبش گذاشت و با لبخند به سمت خونه رفت
(گایز یه توضیح بهتون بدم...توی پارتای اول زندگی پسرا توضیح داده میشه و گفته میشه چطور وارد بازی شدن...یعنی توی پارتای بعدی هیجان اصلی شروع میشه...پس منتظر باشید)
بازی مرگ!
🄿🄰🅁🅃...2
"" "" "" "" ""
بوتی قهوه ای رنگش رو از جاکفشی برداشتو پاش کرد با پالتوش ست بود...
به سمت خروجی قدمی برداشت و هوای سرد گوانجو رو وارد ریه هاش کرد
زندگیش مثل سیدی گرامافون میچرخید و روزهاش تکرار میشد
_دوباره باید دنبال کار بگردم...
رئیس کافه ای که داخلش کار میکرد اونو اخراج کرده بود...فقط به خاطر طعم تلخ قهوه ای که قرار بود شیرین باشه
"" "" "" "" "" "
شاید به خاطر زندگیه تلخم طعم اون قهوه تلخ شد...فقط یه امید میخوام...برای ادامه دادنش...لعنت به روزی که خواستم مستقل باشم...لعنت به روزی که اون لبخند مصنوعی اومد روی لبام..
"" "" "" "" "" "" "" ""
جانگ هوسوک...20نوامبر 1997
توی پیاده روهای بی روح وخالی از ادم قدم میزد
به پسر کوچولویی که در تلاش بود روزنامه هاشو بفروشه نگاهی انداخت
قطعا میشد توی روزنامه کار پیدا کرد
به سمتش رفت و روزنامه ای خرید
روی نیمکت خاک گرفته ی پیاده رو نشست و روزنامه رو باز کرد
ناگهان دوچرخه ای از روی کفشاش رد شد
دردی سر انگشتای پاش ایجاد شدکه باعث شد خم شه و اون برگه رو ببینه
برگه ای که میتونست یه امید براش باشه
نوشته ی روش رو خوند...به وضوح میشد برق رو توی چشماش دید
برگه رو تا کرد و داخل جیبش گذاشت و با لبخند به سمت خونه رفت
(گایز یه توضیح بهتون بدم...توی پارتای اول زندگی پسرا توضیح داده میشه و گفته میشه چطور وارد بازی شدن...یعنی توی پارتای بعدی هیجان اصلی شروع میشه...پس منتظر باشید)
۱۰.۴k
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.