(افروتیته من)
پارت: ۱۷
یکی داشت میومد داخل، جونگکوک از جاش بلند شد و کتاب رو از دستم گرفت و با کتابی که تو قفسه گذاشته بود تعویض کرد و دستم رو گرفت و از داخل تونل سریع در رفتیم.
رسیدیم به اتاق جونگکوک، جونگکوک محکم دستم رو گرفت و کشید بیرون از تونل
از اینکه اینقدر ناگهانی پرت شدم بیرون تعجب کردم، بهش نگاه کردم که گفت:
-گفتم به چیزی دست نزن و زود باید از اونجا بریم، بابام بعد از ناهار میره تو کتابخونه
تیکه مرجانی رو جدا کرد و دستم رو گرفت و از اتاقش اومدیم بیرون و تیکه مرجانی رو دوباره گذاشت سر جاش و من رو براید استایلی بغل کرد و با تمام سرعت شنا کرد به سطح آب، وقتی سرمون رو آوردیم بیرون آب، عینک و لوله تنفسی رو برداشتم:
-چیکار میکنی؟
-نگهبان ها داشتن میومدن سمت ما، با سرعتی که تو داشتی فردا صبح هم نمیرسیدیم
-الان خیلی از کشتی دور شدیم.. میدونی کجاست؟
-آره، نگران نباش، فقط شنا کن به سمتی که من میرم
- خسته ام حوصله شنا کردن ندارم
جونگکوک کمی نگاهم کرد و بعد کمرم رو گرفت و شنا کرد سمت کشتی:
-منظورم این بود که یجا استراحت کنیم
- نگهبان ها پیدامون میکردن
کشتی رو از دور دیدم، نزدیک شده بودیم، بعد از ۵ دقیقه رسیدیم به کشتی و جونگکوک من رو گذاشت داخل کشتی اما خودش نیومد:
- تو چرا نمیای؟
- فکر کنم از الان دیگه راهمون از هم جدا میشه...
یکی داشت میومد داخل، جونگکوک از جاش بلند شد و کتاب رو از دستم گرفت و با کتابی که تو قفسه گذاشته بود تعویض کرد و دستم رو گرفت و از داخل تونل سریع در رفتیم.
رسیدیم به اتاق جونگکوک، جونگکوک محکم دستم رو گرفت و کشید بیرون از تونل
از اینکه اینقدر ناگهانی پرت شدم بیرون تعجب کردم، بهش نگاه کردم که گفت:
-گفتم به چیزی دست نزن و زود باید از اونجا بریم، بابام بعد از ناهار میره تو کتابخونه
تیکه مرجانی رو جدا کرد و دستم رو گرفت و از اتاقش اومدیم بیرون و تیکه مرجانی رو دوباره گذاشت سر جاش و من رو براید استایلی بغل کرد و با تمام سرعت شنا کرد به سطح آب، وقتی سرمون رو آوردیم بیرون آب، عینک و لوله تنفسی رو برداشتم:
-چیکار میکنی؟
-نگهبان ها داشتن میومدن سمت ما، با سرعتی که تو داشتی فردا صبح هم نمیرسیدیم
-الان خیلی از کشتی دور شدیم.. میدونی کجاست؟
-آره، نگران نباش، فقط شنا کن به سمتی که من میرم
- خسته ام حوصله شنا کردن ندارم
جونگکوک کمی نگاهم کرد و بعد کمرم رو گرفت و شنا کرد سمت کشتی:
-منظورم این بود که یجا استراحت کنیم
- نگهبان ها پیدامون میکردن
کشتی رو از دور دیدم، نزدیک شده بودیم، بعد از ۵ دقیقه رسیدیم به کشتی و جونگکوک من رو گذاشت داخل کشتی اما خودش نیومد:
- تو چرا نمیای؟
- فکر کنم از الان دیگه راهمون از هم جدا میشه...
۲.۴k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.