"•عشق خونی•" "•پارت اخر•" "•بخش هفتم«اخر»
سایا رو محکم بغلم کردم و فشردمش که صدای تیریک استخوناش رو شنیدم. سایا ـــ اخ اخ ملیسا، خفه شدم. خندیدم و دستامو شل کردم. لبخندی زد ـــ پس منم دارم خاله میشم، لبخند مرموزی زدم ـــ منم تا چن وقته دیگه خاله میشم به احتمال زیاد! بعد به کوک اشاره کردم، که سرخ شد. صورتش رو قاب گرفتم ـــ خیلی خیلی خوشگل شدی. ـــ تو هم خیلی خیلی خوشگل شدی. از کنار سایا رد شدم و کوک رو هم اروم بغل کردم و کنار گوشش گفتم ـــ بالاخره بدستش اوردی و مال خودت شد. خندید که ازش جدا شدم. با جیمین به حیاط عمارت رفتیم. هوا خیلی خوب بود و نسیم ملایمی می وزید. هیچکس دیگه ای به جز ما نبود، با حسه اینکه دو نفر پشت درختان، مشکوک به اون قسمت نگاه کردم. اون دو نفر از پشت درختا اومدن بیرون و من با دیدنشون مات و مبهوت موندم.
اروم به سمتشون قدم برداشتم و مقابلشون که رسیدم، هردوشون رو باهم بغل کردم. <br>
شوگا و جیهوپ هم متقابلا بغلم کردن. با صدایی که مخلوط بغض شده بود گفتم ـــ فکر کردم دیگه فراموشم کردین. شوگا ـــ چطور میتونیم دردسری مثل تو رو فراموش کنیم؟! هوپی ـــ خیلی دلم برات تنگ شده بود، ملیسا کوچولو. از بغلشون اومدم بیرون ـــ یوکی...حالش چطوره؟؟ هوپی لباشو روی هم فشرد ـــ زیاد خوب نیس، از وقتی رفتی سعی میکنه خودش رو بیخیال نشون بده ولی من متوجه شدم که یواشکی عکسای سه نفره تو و خودش و لیسا رو نگاه میکنه و اروم اشک میریزه. ناراحت سرمو انداختم پایین ـــ دلم براش تنگ شده، اون دوست قسم خوردم بود. شوگا ـــ حالا نمی خواد گریه کنی، دفعه بعدی اون رو هم میاریم. هوپی لبخندی زد و سرمو نوازش کرد ـــ قول میدیم بهت سر بزنیم چون تو عضو خانواده ی مایی. سرمو تکون دادم که هوپی رو به جیمین گفت ـــ لطفا مواظبش باش، ملیسا از خواهر برام عزیز تره. شوگا ـــ زود زود به دیدنت میایم، پس تا دفعه بعد که با لیسا و یوکی به دیدنت بیایم خداحافظ. لبخندی زدم ـــ منتظرتونم. به رفتن شون خیره شدم، حالا که دیدمشون و فهمیدم فراموشم نکردن احساس سبکی میکنم. جبمین از پشت بغلم کرد و دستاشو دور بازو هام حلقه کرد و چونش رو روی شونم گذاشت ـــ سرنوشت جالبیه، نه؟! شکار عاشق شکارچیش میشه!! لبخندی زدم و دستامو روی حلقه دستاش گذاشتم ـــ وَ شکارچی هم عاشق شکارش! پایان~~
سر پارت گذاری جر خوردم*-* لطفا با لایکاتون دلمو شاد کنید ^^
فیک جدید قلب سیاه
اگه لایکا به 50 تا برسه پارت اول فیکو میزارم:)
امیدوارم از خوندن این رمان لذت برده باشین گلا:)
اروم به سمتشون قدم برداشتم و مقابلشون که رسیدم، هردوشون رو باهم بغل کردم. <br>
شوگا و جیهوپ هم متقابلا بغلم کردن. با صدایی که مخلوط بغض شده بود گفتم ـــ فکر کردم دیگه فراموشم کردین. شوگا ـــ چطور میتونیم دردسری مثل تو رو فراموش کنیم؟! هوپی ـــ خیلی دلم برات تنگ شده بود، ملیسا کوچولو. از بغلشون اومدم بیرون ـــ یوکی...حالش چطوره؟؟ هوپی لباشو روی هم فشرد ـــ زیاد خوب نیس، از وقتی رفتی سعی میکنه خودش رو بیخیال نشون بده ولی من متوجه شدم که یواشکی عکسای سه نفره تو و خودش و لیسا رو نگاه میکنه و اروم اشک میریزه. ناراحت سرمو انداختم پایین ـــ دلم براش تنگ شده، اون دوست قسم خوردم بود. شوگا ـــ حالا نمی خواد گریه کنی، دفعه بعدی اون رو هم میاریم. هوپی لبخندی زد و سرمو نوازش کرد ـــ قول میدیم بهت سر بزنیم چون تو عضو خانواده ی مایی. سرمو تکون دادم که هوپی رو به جیمین گفت ـــ لطفا مواظبش باش، ملیسا از خواهر برام عزیز تره. شوگا ـــ زود زود به دیدنت میایم، پس تا دفعه بعد که با لیسا و یوکی به دیدنت بیایم خداحافظ. لبخندی زدم ـــ منتظرتونم. به رفتن شون خیره شدم، حالا که دیدمشون و فهمیدم فراموشم نکردن احساس سبکی میکنم. جبمین از پشت بغلم کرد و دستاشو دور بازو هام حلقه کرد و چونش رو روی شونم گذاشت ـــ سرنوشت جالبیه، نه؟! شکار عاشق شکارچیش میشه!! لبخندی زدم و دستامو روی حلقه دستاش گذاشتم ـــ وَ شکارچی هم عاشق شکارش! پایان~~
سر پارت گذاری جر خوردم*-* لطفا با لایکاتون دلمو شاد کنید ^^
فیک جدید قلب سیاه
اگه لایکا به 50 تا برسه پارت اول فیکو میزارم:)
امیدوارم از خوندن این رمان لذت برده باشین گلا:)
۷۱.۶k
۱۹ اسفند ۱۴۰۱