You didn't tell me the truth
You didn't tell me the truth
Part²⁰
کوک:چرا آخه مگه چیکار کردم
ات:کوک بیای نزدیک هم من میمیرم هم تو پس گمشو برو
کوک:تا دلیل...
سوکبین:بههه جناب جئون پارسال دوست امسال دشمن
کوک:الان چی باید بگم ات بیا پایین از اون لبه
ات:برو گمشو برو سوکبین میکشتت
کوک:نمیتونه
•فلش بک•
نامجون:پیداش کردیم
کوک:کووو
نامجون: خفه شو اونو میبینی اون شنود صداست یکی داره میشنوه طبق نقشه ای که برات میریزم پیش بری هیچی نمیشه
کوک:باشه نقشه چیه؟
نامجون:تو میری لبه پرتگاه سوکبین ات رو گرفته برده لبه پرتگاه تو میری که مثلا نمیدونی هی به ات میگی بیا پایین وقتی سوک بین اومد تو به ما علامت میدی...
کوک:صبر کن چجوری
نامجون:اگه بزاری حرف بزنم میفهمی بیا این انگشتر بگیر روش بزنی به ما خبر میده خب داشتم میگفتم تو به ما علامت میدی ما میآییم میگیریم میبریم عمارت تو بعد هرکاری خواستی باهاش بکن
•پایان فلش بک•
کوک ضربه رو به انگشتر زد و اعضا شروع کردن یکی یکی کشتن بادیگاردای سوکبین وسوکبین گرفتنش
همون لحظه ات از شدت استرس بیهوش شد داشت میوفتاد پایین که کوک گرفتتش
•سه روز بعد•
•کوک ویو•
توی این سه روز ات به هوش نیامده بود سوکبین دوقدمی مرگ بود و ات یه قدمی هر دکتری که میرفتیم میگفت که از شدت استرس کلیه اش از کار افتاده و عفونت کرده و نمیتونن عملش کنن چون امکان مرگش وجود داره تماما بعد حرفای دکترا میمردم و زنده میشدم ولی فایده نداشت
اعضا همه از دستم عصبی بودن به هر حال توی این مدت کم ات مثل خواهرشون شده بود نامجون بهم گفته بود نباید اذیتش کنم شینبی هم گفت که دیگه با من کاری نداره به هر حال بازم ات دوست صمیمیش بود دیگه واقعا دارم دیوونه میشم به هر دری میزنم بنبست
کوک داشت با خودش حرف میزد که دستای ات تکون خورد کوک متوجه نشد ولی یهو با جیغی که ات کشید سرش رو به سمت ات کرد
کوک:اتم ات اتم به هوش اومدی خدایا شکرت
اما ات در هال گریه بود
ات:به من دست نزن تو به من لقب هرزه دادی با اینکه میدونستی ناراحتی قلبی دارم
کوک:ناراحتی قلبی؟
•ات ویو•
شت سوتی دادم هیچکس نباید میفهمید آلان چجوری ماستمالی کنم؟
اها فهمیدم و ات خودشو به بیهوشی زد
کوک:داشتی میگفتی خ...
ای وای چیشدی
بدو بدو رفت تا دکتر رو خبر کنه
دکتر:خب اون همهچیز طبیعیه حالشم خوبه به زودی بهتر میشه لطفا وقت عمل رو بگیرید چون من دارم از این کشور میرم
•بعد از انتخاب موقع عمل•
کوک به سمت اتاق ات رفت
کوک:اتم من واقعا ناراحتم خواهش میکنم به هوش بیا متاسفم کار پدرت بود اون زنگ زد بهم همه چیزو گفت
*end*
ادامش تو کامنتاس
Part²⁰
کوک:چرا آخه مگه چیکار کردم
ات:کوک بیای نزدیک هم من میمیرم هم تو پس گمشو برو
کوک:تا دلیل...
سوکبین:بههه جناب جئون پارسال دوست امسال دشمن
کوک:الان چی باید بگم ات بیا پایین از اون لبه
ات:برو گمشو برو سوکبین میکشتت
کوک:نمیتونه
•فلش بک•
نامجون:پیداش کردیم
کوک:کووو
نامجون: خفه شو اونو میبینی اون شنود صداست یکی داره میشنوه طبق نقشه ای که برات میریزم پیش بری هیچی نمیشه
کوک:باشه نقشه چیه؟
نامجون:تو میری لبه پرتگاه سوکبین ات رو گرفته برده لبه پرتگاه تو میری که مثلا نمیدونی هی به ات میگی بیا پایین وقتی سوک بین اومد تو به ما علامت میدی...
کوک:صبر کن چجوری
نامجون:اگه بزاری حرف بزنم میفهمی بیا این انگشتر بگیر روش بزنی به ما خبر میده خب داشتم میگفتم تو به ما علامت میدی ما میآییم میگیریم میبریم عمارت تو بعد هرکاری خواستی باهاش بکن
•پایان فلش بک•
کوک ضربه رو به انگشتر زد و اعضا شروع کردن یکی یکی کشتن بادیگاردای سوکبین وسوکبین گرفتنش
همون لحظه ات از شدت استرس بیهوش شد داشت میوفتاد پایین که کوک گرفتتش
•سه روز بعد•
•کوک ویو•
توی این سه روز ات به هوش نیامده بود سوکبین دوقدمی مرگ بود و ات یه قدمی هر دکتری که میرفتیم میگفت که از شدت استرس کلیه اش از کار افتاده و عفونت کرده و نمیتونن عملش کنن چون امکان مرگش وجود داره تماما بعد حرفای دکترا میمردم و زنده میشدم ولی فایده نداشت
اعضا همه از دستم عصبی بودن به هر حال توی این مدت کم ات مثل خواهرشون شده بود نامجون بهم گفته بود نباید اذیتش کنم شینبی هم گفت که دیگه با من کاری نداره به هر حال بازم ات دوست صمیمیش بود دیگه واقعا دارم دیوونه میشم به هر دری میزنم بنبست
کوک داشت با خودش حرف میزد که دستای ات تکون خورد کوک متوجه نشد ولی یهو با جیغی که ات کشید سرش رو به سمت ات کرد
کوک:اتم ات اتم به هوش اومدی خدایا شکرت
اما ات در هال گریه بود
ات:به من دست نزن تو به من لقب هرزه دادی با اینکه میدونستی ناراحتی قلبی دارم
کوک:ناراحتی قلبی؟
•ات ویو•
شت سوتی دادم هیچکس نباید میفهمید آلان چجوری ماستمالی کنم؟
اها فهمیدم و ات خودشو به بیهوشی زد
کوک:داشتی میگفتی خ...
ای وای چیشدی
بدو بدو رفت تا دکتر رو خبر کنه
دکتر:خب اون همهچیز طبیعیه حالشم خوبه به زودی بهتر میشه لطفا وقت عمل رو بگیرید چون من دارم از این کشور میرم
•بعد از انتخاب موقع عمل•
کوک به سمت اتاق ات رفت
کوک:اتم من واقعا ناراحتم خواهش میکنم به هوش بیا متاسفم کار پدرت بود اون زنگ زد بهم همه چیزو گفت
*end*
ادامش تو کامنتاس
۴.۴k
۳۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.