وقتی غذا رو...
تکه های گوشت رو اروم روی
ماهیتابه گذاشتی
رفتی و گوشیت رو برداشتی
و پست هات که کلی لایک خورده بود
با عشق زندگیت رو نگاه می کردی
نگاه کردن به اون عکس ها واقعا خاطره هاتون رو زنده می کرد...!
*این عکس رو فکر کنم تو پارک گرفته بودیم..
ولی به خودت اومدی و با بوی سوخته ای که میتونستی بو کنی
ترسیدی به سمت گاز دویدی و با اون تکه گوشت هایی که سوخته بودن مواجه شدی..
و اتفاقی یادت برنجی افتاد
که درستش کرده بودی ولی اونم یادت رفته
بود و بدجور شله و خراب شده بود
نفس عمیقی کشیدی و زیر گاز رو خاموش کردی
و با شرمندگی به دنبال سوبین می گذشتی
به سمت اتاق خواب تون رفتی
و با دیدن بدن برهنه و خوش فرم سوبین تعجب کردی
چند دقیقه به بدن خیس و برهنه اش خیره شدی..
تا اینکه نگاهش رو بهت داد
و با لبخندی از سر شیطنتت سکوت بین تون رو شکست...
_خسته نشدی از دید زدن پسر مردم؟
با این حرفش به خودت اومدی و دستت رو روی صورتت زدی و پشتت رو به سوبین کردی و با صورتی قرمز شده و لکنت..
*... میخواستم.. بهت... بگم.. که غذارو سوزوندم
_ هعی ات شوخی نکن...
*تو فعلا لباست رو بپوش بعدش غذارو یه کاری می کنیم..
با این حرفت پوزخندی زد و متوجه خجالت زده شدنت شد
و دستت رو گرفت و به سمت دیوار بردت و چسبونت
و دستات رو بالای سرت قفل کرد...
*چیکار میکنی
_بیب ما هم رو تو تخت تو حالت بدی هم دیدیم
پس چرا خجالت میکشی؟
*سوبین ولم کن..
_تو شاید غذارو سوزونده باشی ولی غذای اصلی اینجاست..!
لب هاشو روی لب هات چسبوند...
لب هاتو به صورت وحشتناکی میمکید
در حین این بوسه های نفس گیر به سمت تخت رفتید
دستاشو رو دستای نحیفت لخزوند...
بوسه هاشو رو تمام نقاط بدنت می ذاشت....
ماهیتابه گذاشتی
رفتی و گوشیت رو برداشتی
و پست هات که کلی لایک خورده بود
با عشق زندگیت رو نگاه می کردی
نگاه کردن به اون عکس ها واقعا خاطره هاتون رو زنده می کرد...!
*این عکس رو فکر کنم تو پارک گرفته بودیم..
ولی به خودت اومدی و با بوی سوخته ای که میتونستی بو کنی
ترسیدی به سمت گاز دویدی و با اون تکه گوشت هایی که سوخته بودن مواجه شدی..
و اتفاقی یادت برنجی افتاد
که درستش کرده بودی ولی اونم یادت رفته
بود و بدجور شله و خراب شده بود
نفس عمیقی کشیدی و زیر گاز رو خاموش کردی
و با شرمندگی به دنبال سوبین می گذشتی
به سمت اتاق خواب تون رفتی
و با دیدن بدن برهنه و خوش فرم سوبین تعجب کردی
چند دقیقه به بدن خیس و برهنه اش خیره شدی..
تا اینکه نگاهش رو بهت داد
و با لبخندی از سر شیطنتت سکوت بین تون رو شکست...
_خسته نشدی از دید زدن پسر مردم؟
با این حرفش به خودت اومدی و دستت رو روی صورتت زدی و پشتت رو به سوبین کردی و با صورتی قرمز شده و لکنت..
*... میخواستم.. بهت... بگم.. که غذارو سوزوندم
_ هعی ات شوخی نکن...
*تو فعلا لباست رو بپوش بعدش غذارو یه کاری می کنیم..
با این حرفت پوزخندی زد و متوجه خجالت زده شدنت شد
و دستت رو گرفت و به سمت دیوار بردت و چسبونت
و دستات رو بالای سرت قفل کرد...
*چیکار میکنی
_بیب ما هم رو تو تخت تو حالت بدی هم دیدیم
پس چرا خجالت میکشی؟
*سوبین ولم کن..
_تو شاید غذارو سوزونده باشی ولی غذای اصلی اینجاست..!
لب هاشو روی لب هات چسبوند...
لب هاتو به صورت وحشتناکی میمکید
در حین این بوسه های نفس گیر به سمت تخت رفتید
دستاشو رو دستای نحیفت لخزوند...
بوسه هاشو رو تمام نقاط بدنت می ذاشت....
۱.۶k
۳۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.