p29
"ات"
در همون لحظه که پنجره اتاق باز بود...مردی با شنلی قهوه ای وارد شد...اون مرد...جیمین بود!
جیمین : ازش دور شو*عصبی*
ات : ج...
از حرفم پشیمون شدم...یونگی اینجاس نباید بزارم مشکوک بشه
جیمیم شنلشو در اورد رو رف سمت یونگی هولش داد
یونگی : تو دیگه کیی؟...اصلا بهت نمیخوره انسان باشی
جیمین :.....
ات : یونگی چطور این حرفو بهش میزنی!
یونگی : ی..یلحظه...شما اونو چی صدا زده بودید؟!*شوکه*....ج..جیمین؟!
ات : ت..توضیح میدم...کسی نباید بفهمه
جیمین میخواست بره ولی از پشت بغلش کردم
ات : جیمین تروخدا
جیمین : ات...ولم کن...کارم تمومه
ات : جیمین بمون درستش میکنم!به جان خودم قسم درستش میکنم
جیمین :....
ات : من میخواستم ازت معذرت خواهی کنم*بغض*..نمیدونستم اینقد ناراحت میشی...*گریه*..هق..معذرت میخوام...
برگشت سمتم
جیمین : کسی حق نداره لمست کنه...
ات : ه..هوم؟
جیمین : فقد من حق دارم برای راه رفتن و رقصیدن کمکت کنه...
الان میخواد نشون بده که غیرتی شده؟...شاید گرگه میخواست همینو بهم بگه...
ات : حق با توعه...به احساساتت راجبم احترام میزارم
هر دو برگشتیم به یونگی نگا کردیم...چشماش برق میزد
یونگی : ا..افسانه..و..واقعیه؟پسری که همانند قو بود..واقعیه؟
جیمین : اره واقعیه
یونگی : فوقالعادس *زارت💨 انگار یونگیمون عاشق جیمین بود تو کتاب 😂*
ات : یونگی باید بهم قول بدی که راجب جیمین چیزی نگی...به کسی راجب واقعی بودن افسانه نگو...
یونگی : خب..چرا؟
ات : چون اگه بگی جیمین میمیره
یونگی : خیلی بده..
ات : اوهوم
یونگی : به کسی چیزی نمیگی
جیمین : م..ممنون
رنگ صورتش پریده...انگار حالش خوب نیس
ات : جیمین حالت خوبه؟
جیمین : خ..خوبم..فقد سرم درد میکنه
ات : داری میلرزی..رو تختم دراز بکش
جیمین : ن..نیازی نیس
ات : جیمین دراز بکش..حرف بانو کیمه
نفسشو بیرون داد...دستشو گرفتم و تا تخت بردمش...
دراز کشید
ات : یونگی برو اب و پارچه خیس بیار...تب کرده
یونگی : چشم
یونگی رفت بیرون و من رو تخت نشستم...داشت تند نفس میزد
جیمین : خودتو نگران نکن...وقتی عصبیم اینطوری میشم..و چون خیلی کم پیش میاد
ات با لحن کیوت : کم پیش میاد...چون جیمین همیشه خندانه و فقد با خاطر یه دختر ضعیف غیرتی میشه
جیمین : کی گفته تو ضعیفی؟
دستمو روبه صورتش گرفتم
ات : نگا این استخونای حال بهم زنو
با حالت تاسفبار نگام کرد و دستشو بالا اورد و به دستم قفل کرد
جیمین : بنظرم خیلی جذابن...سردن...
ات :*لبخند تلخ*
دستمو گرفت و رو صورتش گزاشت...اینقد کیوته که...نمیخوام یه لحظه که شده ازش چشم بردارم...
جیمین : چرا داری گریه میکنی؟
ات : جیمین، اگه یه روزی برم...ناراحت نشی..باشه؟
جیمین : این چه حرفیه داری میزنی...
ات : قلبم میگه که...مدت زیادی زنده نمیمونم
جیمین با لحن کیوت : قلبت غلط کرده با خودت *زارت🫥💨*
ات :.....
در همون لحظه که پنجره اتاق باز بود...مردی با شنلی قهوه ای وارد شد...اون مرد...جیمین بود!
جیمین : ازش دور شو*عصبی*
ات : ج...
از حرفم پشیمون شدم...یونگی اینجاس نباید بزارم مشکوک بشه
جیمیم شنلشو در اورد رو رف سمت یونگی هولش داد
یونگی : تو دیگه کیی؟...اصلا بهت نمیخوره انسان باشی
جیمین :.....
ات : یونگی چطور این حرفو بهش میزنی!
یونگی : ی..یلحظه...شما اونو چی صدا زده بودید؟!*شوکه*....ج..جیمین؟!
ات : ت..توضیح میدم...کسی نباید بفهمه
جیمین میخواست بره ولی از پشت بغلش کردم
ات : جیمین تروخدا
جیمین : ات...ولم کن...کارم تمومه
ات : جیمین بمون درستش میکنم!به جان خودم قسم درستش میکنم
جیمین :....
ات : من میخواستم ازت معذرت خواهی کنم*بغض*..نمیدونستم اینقد ناراحت میشی...*گریه*..هق..معذرت میخوام...
برگشت سمتم
جیمین : کسی حق نداره لمست کنه...
ات : ه..هوم؟
جیمین : فقد من حق دارم برای راه رفتن و رقصیدن کمکت کنه...
الان میخواد نشون بده که غیرتی شده؟...شاید گرگه میخواست همینو بهم بگه...
ات : حق با توعه...به احساساتت راجبم احترام میزارم
هر دو برگشتیم به یونگی نگا کردیم...چشماش برق میزد
یونگی : ا..افسانه..و..واقعیه؟پسری که همانند قو بود..واقعیه؟
جیمین : اره واقعیه
یونگی : فوقالعادس *زارت💨 انگار یونگیمون عاشق جیمین بود تو کتاب 😂*
ات : یونگی باید بهم قول بدی که راجب جیمین چیزی نگی...به کسی راجب واقعی بودن افسانه نگو...
یونگی : خب..چرا؟
ات : چون اگه بگی جیمین میمیره
یونگی : خیلی بده..
ات : اوهوم
یونگی : به کسی چیزی نمیگی
جیمین : م..ممنون
رنگ صورتش پریده...انگار حالش خوب نیس
ات : جیمین حالت خوبه؟
جیمین : خ..خوبم..فقد سرم درد میکنه
ات : داری میلرزی..رو تختم دراز بکش
جیمین : ن..نیازی نیس
ات : جیمین دراز بکش..حرف بانو کیمه
نفسشو بیرون داد...دستشو گرفتم و تا تخت بردمش...
دراز کشید
ات : یونگی برو اب و پارچه خیس بیار...تب کرده
یونگی : چشم
یونگی رفت بیرون و من رو تخت نشستم...داشت تند نفس میزد
جیمین : خودتو نگران نکن...وقتی عصبیم اینطوری میشم..و چون خیلی کم پیش میاد
ات با لحن کیوت : کم پیش میاد...چون جیمین همیشه خندانه و فقد با خاطر یه دختر ضعیف غیرتی میشه
جیمین : کی گفته تو ضعیفی؟
دستمو روبه صورتش گرفتم
ات : نگا این استخونای حال بهم زنو
با حالت تاسفبار نگام کرد و دستشو بالا اورد و به دستم قفل کرد
جیمین : بنظرم خیلی جذابن...سردن...
ات :*لبخند تلخ*
دستمو گرفت و رو صورتش گزاشت...اینقد کیوته که...نمیخوام یه لحظه که شده ازش چشم بردارم...
جیمین : چرا داری گریه میکنی؟
ات : جیمین، اگه یه روزی برم...ناراحت نشی..باشه؟
جیمین : این چه حرفیه داری میزنی...
ات : قلبم میگه که...مدت زیادی زنده نمیمونم
جیمین با لحن کیوت : قلبت غلط کرده با خودت *زارت🫥💨*
ات :.....
۲۲.۰k
۰۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.