p⁸
ات ویو :
داشتم پروژه رو تموم میکردم که یهویی دلم شروع کرد به درد گرفتن اولش خیلی بهش توجه نکردم ولی بیشتر درد گرفت و اونقدر درد بدی داشت که گریم گرفته بود سریع رفتم دست شویی و یک عالمه خون بالا آوردم و اونقدر حالم بد شده بود که زنگ زدم به ته ولی جواب نداد و با هر بدبختی که بود خودم رو به پایین رسوندم و خارج شدم چون خونه دوست صمیمیم مانیا بهم خیلی نزدیک بود فقط دوتا آپارتمان کنار تر بود خودمو به در خونه مانیا رسوندم و در زدم و باز کرد
مانیا:ات
ات:بیارم داخل فقط بجمب
مانیا ات رو برد داخل
(راستی مانیا دوست ات دکتر هست)
بعد از معاینه مانیا ات رو به بیمارستان انتقال داد و رفتن بیمارستان و ات رو بستری کردن
ده مین بعد ات بهوش میاد:
ات:مانیا؟
مانیا:بلاخره بهوش اومدی؟
ات:اره حال بچم خوبه؟
مانیا:خب ببین ات یه چیزی شده
ات:چی
مانیا:خب برام گفتنش سخته
ات:ببین بگو زود باش زود
مانیا: متاسفم میدونم خیلی سخته ولی بچتو از دست دادیم
ات:چییییی(داد و ناراحتی)
مانیا:آروم باش
ات:اگه ته بفهمه فاتحم خوندس
مانیا:حالا فعلا که چیزی نشده صبر کن هنوز حال خودتم خوب نیست که
ادامه دارد........
داشتم پروژه رو تموم میکردم که یهویی دلم شروع کرد به درد گرفتن اولش خیلی بهش توجه نکردم ولی بیشتر درد گرفت و اونقدر درد بدی داشت که گریم گرفته بود سریع رفتم دست شویی و یک عالمه خون بالا آوردم و اونقدر حالم بد شده بود که زنگ زدم به ته ولی جواب نداد و با هر بدبختی که بود خودم رو به پایین رسوندم و خارج شدم چون خونه دوست صمیمیم مانیا بهم خیلی نزدیک بود فقط دوتا آپارتمان کنار تر بود خودمو به در خونه مانیا رسوندم و در زدم و باز کرد
مانیا:ات
ات:بیارم داخل فقط بجمب
مانیا ات رو برد داخل
(راستی مانیا دوست ات دکتر هست)
بعد از معاینه مانیا ات رو به بیمارستان انتقال داد و رفتن بیمارستان و ات رو بستری کردن
ده مین بعد ات بهوش میاد:
ات:مانیا؟
مانیا:بلاخره بهوش اومدی؟
ات:اره حال بچم خوبه؟
مانیا:خب ببین ات یه چیزی شده
ات:چی
مانیا:خب برام گفتنش سخته
ات:ببین بگو زود باش زود
مانیا: متاسفم میدونم خیلی سخته ولی بچتو از دست دادیم
ات:چییییی(داد و ناراحتی)
مانیا:آروم باش
ات:اگه ته بفهمه فاتحم خوندس
مانیا:حالا فعلا که چیزی نشده صبر کن هنوز حال خودتم خوب نیست که
ادامه دارد........
۶.۰k
۱۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.