p:12
هانا:همون کاری که با اونا میکنیو بکن همه چیو ربط نده به اون
کوک:با اونام همینکارو میکنم
هانا:خیلی عوضیی ینی داری میگی با مردام....
کوک:ه هی چی میگی این فکرا چیه تو سرت اصن
هانا:فکره دیگه میگن به چیزی که میخوای فک کن بعد عملیش کن نمیدونم چرا من هرچی نقشه فرار میریزم هیچکدومسون عملی نمیشه بنظرت........
حرفم با کشیده شدن دستم توسط اون قاتل نصفه موندو توی بغلش افتادم
دستاشو خیلی محکم دورم حلقه کرده بود حتی نمیتونستم تکون بخورم
کوک:الان من فکر کردم ،اینجوریم عملی شد
هانا:کاش نقشه های منم اینجوری میبود
کوک:تا وقتی من زندم غیرممکنه
میخواستم از بغلش بیرون بیام ولی اجازه اینکارو بهم نمیداد
هانا:نمیخوای ولم کنی
کوک:همینجوری راحتم
میدونستم که تا نخواد نمیتونم از دستش در برم ولی نمیتونستم یلحظه عین ادم یجا باشم
هانا:اخ اخ دستممم(جیغ)
با جیغم چشماشو بازکرد و نگران سریع نشست
کوک:چیشدد
از فرصت استفاده کردم و پاشدم
هانا:(☺️)
پوکر نگاهم کرد و گفت
_واقعا دیوونه ای
هانا: لطف داریی
میتونستم حرص و عصبانیتی که از کارام توی چشاش مشخص بودو ببینم
کوک:چرا اینقدر لجبازی تو
شونه ای بالا انداختم
کوک: کل دنیارو کنترل میکنم ولی نمیدونم چرا زورم به تو یکی نمیرسه
هانا:شاید چون من یه روانیم(😀)
تلخندی کرد و گفت
_فک نمیکردم عاشق یه روانی بشم
رفتم بیرون و دم در منتظر موندم تا اونم بیاد
از اذیت کردنش خیلی لذت میبردم و دلم میخواست هر دقیقه و هرثانیه بیشتر سربه سرش بزارم
دلم کتاب میخواست چند روزی میشد که حتی یه کتابم دست نگرفتم و این اذیتم میکرد
دیر اومده بود تصمیم گرفتم برم سالن تو اونم بیاد و البته به خدمتکارا خبر زنده بودنمم بدم
همینکه پامو روی پله اخر گذاشتم با کت شلوار مشکیی که با پیراهن سفیدش در تضاد بود و چندتا ار دکمه های اولش باز بود،کفشای براقی پوشیده بود و اون ساعت نقره ایش جذابیت بیشتری به استایلش میبخشید و از همه مهمتر اون عطر دیوونه کنندش که با وجود آلرژیی که داشتم دلم میخواست توی اون عطر غرق بشم
زل زده بودم بهش و هیچ عکس العملی نداشتم روش قفل شده بودم
کوک:هی کجایی
با تکون دادم دستی جلوی صورتم و صداش به خودم اومدم
هانا:ه.هیچی
کوک:من کار برام پیش اومده باید برم شرکت
حوصلم سر رفته بود و بدم نمیومد یه سر باهاش بیرون برم
هانا:منم میام
کوک:نه نمیشه
هانا:چراا
کوک:اونجا پر مرده فضاش مناسب تو نیست
هانا:یا میبریم یا به حضرت خدا نمیزارم بری
حرصی چشاشو روی هم گذاشت و گفت
_یبار به حرفم گوش کن یبار فقطط
کوک:با اونام همینکارو میکنم
هانا:خیلی عوضیی ینی داری میگی با مردام....
کوک:ه هی چی میگی این فکرا چیه تو سرت اصن
هانا:فکره دیگه میگن به چیزی که میخوای فک کن بعد عملیش کن نمیدونم چرا من هرچی نقشه فرار میریزم هیچکدومسون عملی نمیشه بنظرت........
حرفم با کشیده شدن دستم توسط اون قاتل نصفه موندو توی بغلش افتادم
دستاشو خیلی محکم دورم حلقه کرده بود حتی نمیتونستم تکون بخورم
کوک:الان من فکر کردم ،اینجوریم عملی شد
هانا:کاش نقشه های منم اینجوری میبود
کوک:تا وقتی من زندم غیرممکنه
میخواستم از بغلش بیرون بیام ولی اجازه اینکارو بهم نمیداد
هانا:نمیخوای ولم کنی
کوک:همینجوری راحتم
میدونستم که تا نخواد نمیتونم از دستش در برم ولی نمیتونستم یلحظه عین ادم یجا باشم
هانا:اخ اخ دستممم(جیغ)
با جیغم چشماشو بازکرد و نگران سریع نشست
کوک:چیشدد
از فرصت استفاده کردم و پاشدم
هانا:(☺️)
پوکر نگاهم کرد و گفت
_واقعا دیوونه ای
هانا: لطف داریی
میتونستم حرص و عصبانیتی که از کارام توی چشاش مشخص بودو ببینم
کوک:چرا اینقدر لجبازی تو
شونه ای بالا انداختم
کوک: کل دنیارو کنترل میکنم ولی نمیدونم چرا زورم به تو یکی نمیرسه
هانا:شاید چون من یه روانیم(😀)
تلخندی کرد و گفت
_فک نمیکردم عاشق یه روانی بشم
رفتم بیرون و دم در منتظر موندم تا اونم بیاد
از اذیت کردنش خیلی لذت میبردم و دلم میخواست هر دقیقه و هرثانیه بیشتر سربه سرش بزارم
دلم کتاب میخواست چند روزی میشد که حتی یه کتابم دست نگرفتم و این اذیتم میکرد
دیر اومده بود تصمیم گرفتم برم سالن تو اونم بیاد و البته به خدمتکارا خبر زنده بودنمم بدم
همینکه پامو روی پله اخر گذاشتم با کت شلوار مشکیی که با پیراهن سفیدش در تضاد بود و چندتا ار دکمه های اولش باز بود،کفشای براقی پوشیده بود و اون ساعت نقره ایش جذابیت بیشتری به استایلش میبخشید و از همه مهمتر اون عطر دیوونه کنندش که با وجود آلرژیی که داشتم دلم میخواست توی اون عطر غرق بشم
زل زده بودم بهش و هیچ عکس العملی نداشتم روش قفل شده بودم
کوک:هی کجایی
با تکون دادم دستی جلوی صورتم و صداش به خودم اومدم
هانا:ه.هیچی
کوک:من کار برام پیش اومده باید برم شرکت
حوصلم سر رفته بود و بدم نمیومد یه سر باهاش بیرون برم
هانا:منم میام
کوک:نه نمیشه
هانا:چراا
کوک:اونجا پر مرده فضاش مناسب تو نیست
هانا:یا میبریم یا به حضرت خدا نمیزارم بری
حرصی چشاشو روی هم گذاشت و گفت
_یبار به حرفم گوش کن یبار فقطط
۱۷۸
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.