ندیمه عمارت p:⁵³
کمکش کرد..
هامین:بیایم خونه یا...اینجا؟
مکث طولانی کردم..خودم نمیدونستم باید برم خونه یا اینجا بمونم...برای چی؟...من که هایون مرخص شد دلیلی برای اینجا موندن ندارم..صدایی تو ذهنم گفت تهیونگ!..
تهیونگ چی..نکنه میخوای وایستی تا بهوش بیاد؟..
مگه دوسش نداری؟..یعنی دلت نمیخواد ببینت!..بدون اینکه متوجه بشم خنده تلخی گوشه لبم جا خوش کرد..شاید من هنوز اینقد احمقم که بازم دوسش داشته باشم ..اما اون نمیخواد من و ببینه...دلم تحمیل کردن نمیخواد!..
ولی اون الان بهت نیاز داره!...به من؟... کسی جز تو براش مونده؟...کنارش باش تا خوب بشه...اون فقط تو رو داره..هامین داره میره..جیمینم از سازمان بهش زنگ زدن..نمیتونی تنهاش بزاری!..اتفاقی براش نمیوفته!!..
لب باز کردم بگم میرم خونه..اما با فکر به اینکه اگه دوباره تلاش کنن بکشنش کسی نباشه پیشش..حرف توی دهنم موند...ولی بازم ..اینجا نگهبان داره!
ا/ت:میمونم اینجا..
از چیزی که گفتم هم هامین هم هایون جفتشون ابرو هاشو بالا پرید!...حرفی که زدم از دهنم پرید و خودمم بدتر از اونا مونده بودم... اما قبل از اینکه بخوام حرفمو درست کنم...لبخند پنهون هامین و دیدم..کمک کرد هایون افتاد جلو اروم پشت گوش من زمزمه کرد:پس از فرصت استفاده کن..
برگشتم تا بلکه جوابشو بدم که دیدم خیلی وقته به در بیمارستان رسیدن و انگار دیر جنبیدم...با کف دست زدم روی پیشونیم..این چی بود گفتی اخه!...
(لی سون)
از چیزی که شنیده بودم عصابم داغون بود و به در و دیوار میزدم....چرا باید الانن..کی تونسته به کیم تهیونگ بزرگگگگ ضربه بزنه!...یه ربعی شده بود فرستاده بودم برام امار بیار..که ببینم دست گل کیه!...د لعنتی ها اون باید سالم باشه تا نابودش کنمم!..با صدای تقه در بلند گفتم بیا تو..یکی از اون بی خاصیت و اومد داخل...
لی سون:خب بگو؟
:قربا..ن..خب
عصبی بهش خیره شدم و داد زدم:زر بزن!
دستاشو توی هم قفل کرد و گفت:کار...کاره خانمه..
اروم گفتم: چی
اب دهنشو قورت داد و گفت:هلن خانم...کار ایشونه
با چیزی که شنیدم..مغزم داغ کرد و چشمام ازشون اتیش میبارید...خبر بد که میشنیدم هر کی به دستم میرسید و تا میخورد بارش میکردم..اما اینبار...فقط سمت در هجوم بردم و خودم به پایین رسوندم...از پله ها که پایین رفتم دیدم ریلکس نشسته و قهوه میخوره!...پاتند کردم سمتش و قبل از رسیدن داد زدم:هرزه کثافت...
موهاشو کشیدم و پرتش کردم وسط سالن و لگ محکمی به پهلش زدم که جیغ بلندی از درد زد و حتی وقت نکرد بپرسه بابت کدوم گندش دارم اینطور عذابش میدم...پامو گذاشتم روی دستشو موهاشو محکم کشیدم و توی صورتش داد زدم:تو گوه خوردی همچین کاری کردی...کی بهت گفتتتت؟؟...
صورتش از درد قرمز شده بود و اشکش به راه افتاده بود..با صدای جیغش فقط ازم میخواست ولش کنم و این جواب من نبود!...سرشو پرت کردم و سر جام وایستادم ..پشت بهش نفسمو بیرون دادم و دوباره برگشتم سمتش...چهرش هنوزم از درد جمع بود اما من هنوز به جوابم نرسیدم..لگدی زدم به پاشو گفتم:زبون باز نکنی خوراک سگات میکنم!
حرفم که تموم شد گریش از شوک قطع شد و زل زد بهم..دستشو از درد به خودش چسبونده بود.. میدوست حرفی بزنم تا تهش میرم و قبل از اینکه بخوام دوباره چیزی بگم خودش زبون باز کرد...
با همون صدای گرفته گفت:م..من..فقط.. مخواستم بهت ثابت کنم که دوسش ندارم... برای همین..
لی سون:برای همینه کل نقشه های من و خراب کردییی؟بدبخت اگه بمیره این همه سال زحمت من به فاک میرههه..چرا نمیفهمیی!
شوک زده گفت:مگه...مگه نمرده؟
نیش خنده ترسناکی زدم و گفتم: دِ اگه میمرد که خودم میکشتمت...
محکم زدم به بازوشو گفتم:پاشو جلو پلاستو جمع کن گمشو بیرون...
حرفم تموم نشده بود که با گریه افتاد به پام و گفت:ترو خدا..من جایی ندارم.. بیرونم نکن..بخدا نمیدونستمم..
صدای جیغش گوشم و کر کرد اما به دلم نشست.. لبخند مرموزی زدم و گفتم:ما اینجا نون خور اضافه نمیخوایم..ولی مستخدم کم داریم!..میگیری که چی میگم!
گریش قطع شد و ناباور بهم خیره شد...
هلن:تو بهم قول دادی...قرار بود باهام ازدواج کنی لعنتیی..
مشت بی جونی به پام زد که کشیدم عقب و با خفت افتاد روی زمین ...روی پا نشستم و چونش و توی دستم گرفتم..
لی سون:یادم نمیاد قولی داده باشم!..تو فقط یه وسیله بودی شاهزاده خانم...الانم برو نمونی بهتره واست..
هامین:بیایم خونه یا...اینجا؟
مکث طولانی کردم..خودم نمیدونستم باید برم خونه یا اینجا بمونم...برای چی؟...من که هایون مرخص شد دلیلی برای اینجا موندن ندارم..صدایی تو ذهنم گفت تهیونگ!..
تهیونگ چی..نکنه میخوای وایستی تا بهوش بیاد؟..
مگه دوسش نداری؟..یعنی دلت نمیخواد ببینت!..بدون اینکه متوجه بشم خنده تلخی گوشه لبم جا خوش کرد..شاید من هنوز اینقد احمقم که بازم دوسش داشته باشم ..اما اون نمیخواد من و ببینه...دلم تحمیل کردن نمیخواد!..
ولی اون الان بهت نیاز داره!...به من؟... کسی جز تو براش مونده؟...کنارش باش تا خوب بشه...اون فقط تو رو داره..هامین داره میره..جیمینم از سازمان بهش زنگ زدن..نمیتونی تنهاش بزاری!..اتفاقی براش نمیوفته!!..
لب باز کردم بگم میرم خونه..اما با فکر به اینکه اگه دوباره تلاش کنن بکشنش کسی نباشه پیشش..حرف توی دهنم موند...ولی بازم ..اینجا نگهبان داره!
ا/ت:میمونم اینجا..
از چیزی که گفتم هم هامین هم هایون جفتشون ابرو هاشو بالا پرید!...حرفی که زدم از دهنم پرید و خودمم بدتر از اونا مونده بودم... اما قبل از اینکه بخوام حرفمو درست کنم...لبخند پنهون هامین و دیدم..کمک کرد هایون افتاد جلو اروم پشت گوش من زمزمه کرد:پس از فرصت استفاده کن..
برگشتم تا بلکه جوابشو بدم که دیدم خیلی وقته به در بیمارستان رسیدن و انگار دیر جنبیدم...با کف دست زدم روی پیشونیم..این چی بود گفتی اخه!...
(لی سون)
از چیزی که شنیده بودم عصابم داغون بود و به در و دیوار میزدم....چرا باید الانن..کی تونسته به کیم تهیونگ بزرگگگگ ضربه بزنه!...یه ربعی شده بود فرستاده بودم برام امار بیار..که ببینم دست گل کیه!...د لعنتی ها اون باید سالم باشه تا نابودش کنمم!..با صدای تقه در بلند گفتم بیا تو..یکی از اون بی خاصیت و اومد داخل...
لی سون:خب بگو؟
:قربا..ن..خب
عصبی بهش خیره شدم و داد زدم:زر بزن!
دستاشو توی هم قفل کرد و گفت:کار...کاره خانمه..
اروم گفتم: چی
اب دهنشو قورت داد و گفت:هلن خانم...کار ایشونه
با چیزی که شنیدم..مغزم داغ کرد و چشمام ازشون اتیش میبارید...خبر بد که میشنیدم هر کی به دستم میرسید و تا میخورد بارش میکردم..اما اینبار...فقط سمت در هجوم بردم و خودم به پایین رسوندم...از پله ها که پایین رفتم دیدم ریلکس نشسته و قهوه میخوره!...پاتند کردم سمتش و قبل از رسیدن داد زدم:هرزه کثافت...
موهاشو کشیدم و پرتش کردم وسط سالن و لگ محکمی به پهلش زدم که جیغ بلندی از درد زد و حتی وقت نکرد بپرسه بابت کدوم گندش دارم اینطور عذابش میدم...پامو گذاشتم روی دستشو موهاشو محکم کشیدم و توی صورتش داد زدم:تو گوه خوردی همچین کاری کردی...کی بهت گفتتتت؟؟...
صورتش از درد قرمز شده بود و اشکش به راه افتاده بود..با صدای جیغش فقط ازم میخواست ولش کنم و این جواب من نبود!...سرشو پرت کردم و سر جام وایستادم ..پشت بهش نفسمو بیرون دادم و دوباره برگشتم سمتش...چهرش هنوزم از درد جمع بود اما من هنوز به جوابم نرسیدم..لگدی زدم به پاشو گفتم:زبون باز نکنی خوراک سگات میکنم!
حرفم که تموم شد گریش از شوک قطع شد و زل زد بهم..دستشو از درد به خودش چسبونده بود.. میدوست حرفی بزنم تا تهش میرم و قبل از اینکه بخوام دوباره چیزی بگم خودش زبون باز کرد...
با همون صدای گرفته گفت:م..من..فقط.. مخواستم بهت ثابت کنم که دوسش ندارم... برای همین..
لی سون:برای همینه کل نقشه های من و خراب کردییی؟بدبخت اگه بمیره این همه سال زحمت من به فاک میرههه..چرا نمیفهمیی!
شوک زده گفت:مگه...مگه نمرده؟
نیش خنده ترسناکی زدم و گفتم: دِ اگه میمرد که خودم میکشتمت...
محکم زدم به بازوشو گفتم:پاشو جلو پلاستو جمع کن گمشو بیرون...
حرفم تموم نشده بود که با گریه افتاد به پام و گفت:ترو خدا..من جایی ندارم.. بیرونم نکن..بخدا نمیدونستمم..
صدای جیغش گوشم و کر کرد اما به دلم نشست.. لبخند مرموزی زدم و گفتم:ما اینجا نون خور اضافه نمیخوایم..ولی مستخدم کم داریم!..میگیری که چی میگم!
گریش قطع شد و ناباور بهم خیره شد...
هلن:تو بهم قول دادی...قرار بود باهام ازدواج کنی لعنتیی..
مشت بی جونی به پام زد که کشیدم عقب و با خفت افتاد روی زمین ...روی پا نشستم و چونش و توی دستم گرفتم..
لی سون:یادم نمیاد قولی داده باشم!..تو فقط یه وسیله بودی شاهزاده خانم...الانم برو نمونی بهتره واست..
۲۰۹.۹k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.