پارت دوازدهم:)
خب خب خب بریم سراغ فیکمون ساری بابت اینکه دیر اومدم
از زبان ا/ت
همه پشت میز نشسته بودن و داشتیم ناهار می خوردیم
نگاهی زیر چشمی بهشون انداختم...خداااایا
خواهر تهیونگ با مادرش مو نمیزد تهیونگ هم که انگار پدرش بود ...به معنای واقعی یکی دیگه از خودشون رو درست کرده بودن جلل خالق
تشکر کردم و گفتم: ممنونم خیلی خوشمزه بود
مادرش گفت: اما من ندیدم که زیاد بخوری
نمیخواستم پررو باشم الانم که توی خونشون بودم خیلی بهم کمک کرده بودن گفتم: نه ممنون من خیلی خوب و کامل غذا خوردم بابت همه چیز ازتون ممنونم
لبخند زد که پدر تهیونگ گفت: میتونی بیای اتاق کارم؟ باید حرف بزنیم
نگاهی به تهیونگ انداختم انگار با نگاهش می گفت که خبر از چیزی نداره
چشمی گفتم و دنبالش رفتم
رفتیم توی اتاق کارش که گفت روی مبل بشینم
ازم پرسید: ا/ت دخترم من باید بدونم چی بین تو و پدرت رخ داده
سر انداختم پایین نمیدونستم چی بگم واسه این حرفی آماده نکرده بودم ..بگم چون عاشق پسرتم؟ اون چی میگه؟
گفتم: هیچی فقط یه موضوع ساده بود که پدرم اجازه ندادن براش درست توضیح بدم واسه همین اینجوری شد
گفت:پس با پدرت صحبت می کنم که بهت یه فرصت دوباره بده ...حالا دیگه کاری ندارم میتونی بری
تشکر کردم و رفتم بیرون سمت اتاقی که بهم داده بودن ..وایسا ببینم..تهیونگه؟ چرا تکیه داده به در اتاق من؟
رفتم پیشش و گفتم: تهیونگ؟
_نه عمم[خنده]
+منظورم اینه اینجا چیکار می کنی؟
_هیچی فقط میگم...میای..
+بگو خب
_میای بریم کیک بخوریم
+چییی؟
_چیه دوست نداری؟
+نه همین نیم ساعت پیش خواب دیدم دارم کیک می خورم ..آره میام
_خوبه پس آماده باش یه ربع دیگه میریم
[از زبان راوی]
آقای کیم برای حل مشکل بین ا/ت و پدرش به عمارت آقای پارک رفته بود و حالا روی مبل چرم و گرون قیمت نشسته بود و منتظر آقای پارک بود
با شنیدن صدای قدم هاش سرش رو بالا آورد و لبخند زد
آروم بلند شد و به سمتش رفت:میدونم مزاحم شدم آقای پارک اما قضیه دختر شماست
با تعجب گفت: دخترم ...پیش شماست؟
آقای کیم سرش رو به نشونه تایید تکون داد که آقای پارک گفت: فورا بندازش بیرون
آقای کیم تعجب کرد: اما اون دختر شماست
پارک پوزخندی زد و گفت: میدونی چی شده اصن؟ کیم دخترم عاشق پسرت شده ..
آقای کیم که تا اون لحظه از هیچی خبر نداشت اخماش رفت توهم: منظورتو نمی فهمم پسر من هم عاشق شده؟
گفت: نمیدونم ولی دختر من خودش اعتراف کرد به عشقش
به سمت در برگشت و همینطور که بر می گشت گفت: خیالت راحت میندازمش بیرون ..
از زبان ا/ت
همه پشت میز نشسته بودن و داشتیم ناهار می خوردیم
نگاهی زیر چشمی بهشون انداختم...خداااایا
خواهر تهیونگ با مادرش مو نمیزد تهیونگ هم که انگار پدرش بود ...به معنای واقعی یکی دیگه از خودشون رو درست کرده بودن جلل خالق
تشکر کردم و گفتم: ممنونم خیلی خوشمزه بود
مادرش گفت: اما من ندیدم که زیاد بخوری
نمیخواستم پررو باشم الانم که توی خونشون بودم خیلی بهم کمک کرده بودن گفتم: نه ممنون من خیلی خوب و کامل غذا خوردم بابت همه چیز ازتون ممنونم
لبخند زد که پدر تهیونگ گفت: میتونی بیای اتاق کارم؟ باید حرف بزنیم
نگاهی به تهیونگ انداختم انگار با نگاهش می گفت که خبر از چیزی نداره
چشمی گفتم و دنبالش رفتم
رفتیم توی اتاق کارش که گفت روی مبل بشینم
ازم پرسید: ا/ت دخترم من باید بدونم چی بین تو و پدرت رخ داده
سر انداختم پایین نمیدونستم چی بگم واسه این حرفی آماده نکرده بودم ..بگم چون عاشق پسرتم؟ اون چی میگه؟
گفتم: هیچی فقط یه موضوع ساده بود که پدرم اجازه ندادن براش درست توضیح بدم واسه همین اینجوری شد
گفت:پس با پدرت صحبت می کنم که بهت یه فرصت دوباره بده ...حالا دیگه کاری ندارم میتونی بری
تشکر کردم و رفتم بیرون سمت اتاقی که بهم داده بودن ..وایسا ببینم..تهیونگه؟ چرا تکیه داده به در اتاق من؟
رفتم پیشش و گفتم: تهیونگ؟
_نه عمم[خنده]
+منظورم اینه اینجا چیکار می کنی؟
_هیچی فقط میگم...میای..
+بگو خب
_میای بریم کیک بخوریم
+چییی؟
_چیه دوست نداری؟
+نه همین نیم ساعت پیش خواب دیدم دارم کیک می خورم ..آره میام
_خوبه پس آماده باش یه ربع دیگه میریم
[از زبان راوی]
آقای کیم برای حل مشکل بین ا/ت و پدرش به عمارت آقای پارک رفته بود و حالا روی مبل چرم و گرون قیمت نشسته بود و منتظر آقای پارک بود
با شنیدن صدای قدم هاش سرش رو بالا آورد و لبخند زد
آروم بلند شد و به سمتش رفت:میدونم مزاحم شدم آقای پارک اما قضیه دختر شماست
با تعجب گفت: دخترم ...پیش شماست؟
آقای کیم سرش رو به نشونه تایید تکون داد که آقای پارک گفت: فورا بندازش بیرون
آقای کیم تعجب کرد: اما اون دختر شماست
پارک پوزخندی زد و گفت: میدونی چی شده اصن؟ کیم دخترم عاشق پسرت شده ..
آقای کیم که تا اون لحظه از هیچی خبر نداشت اخماش رفت توهم: منظورتو نمی فهمم پسر من هم عاشق شده؟
گفت: نمیدونم ولی دختر من خودش اعتراف کرد به عشقش
به سمت در برگشت و همینطور که بر می گشت گفت: خیالت راحت میندازمش بیرون ..
۱۰.۷k
۲۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.