سناریو مگومی ژان
خب خب بالاخره سناریو مینویسم ،یکی از بچه ها گفته بود،هرچند نمیدونم چجوری شروع خوبی داشته باشم،ولی مینویسم. بچه ها شاید آخرین سناریو ام باشه اینجا شما ا.ت هستید و ۲۰سالتونه و مگومی هم ۲۲سالشه،💔🗿
«دوزتان یدونه مگومی لطفا»
بچه ها تولوخودا سین میکنین، میخونید،کامنت بزارید من خوشحال شم،بخدا خیلی زحمت میکشم،من حتی موقع امتحان از مغزم استفاده نمیکنم که الان میکنم،💔🗿🤦
خب خب فک زدن بسه بریم سر اصل مطلب.
خب یه توضیح خلاصه بدم و بعد بریم سراغ داستان.ا.ت ژان تازه ب شهر «اسمش با خوتون»اومده بود،و توی یه گل فروشی کار میکرد،البته چون دانشگاه هم میرفت پاره وقت کار میکرد،بله دوزتان ،حدستون درست بود،مگومی ژان هر روز از ا.ت گل میخرید،
ا.ت اندر ذهن:خوش ب حال زنش،که انقدر براش گل میخره،حسودیم شد «منم موخوم»عهه دوباره اومد بخدا فقط ب خاطر اینه که این مغازه بازه،ورشکست نشد؟
«تو مغازه کسی نیست»
ا.ت خارج از ذهن:سلام خوش اومدید،چه کلی میخاید؟
مگومی:سلام من..من..یه گل میخام که اسمش ا.ت هست
مگومی و ا.ت لبو رو رد کردن
ا.ت :چیی.. شما اسم منو از کجا میدونید؟
مگومی:خب کسی که دوست داره اسمت رو میدونه؛
ا.ت :مگه شما ازدواج نکردید؟
مگ:نه
ا.ت: پس چرا گل میخر یدی؟
مگ:میخواستم هرروز ببینمت چون دوست دارم
ا.ت:منم ی حسی نسبت بهت دارم
آیسان:اه چگد لوس
مگ:بریم خونه ما تا یکم بیشتر آشنا شیم؟
ا.ت:باشه
شیفت ا.ت تموم شد
وخلاصه شب هم عبادت کردن و تمام
البته تقریبا فقط در حد بوس نیمه عبادت،یا فقط صلوات 💔🗿
«دوزتان یدونه مگومی لطفا»
بچه ها تولوخودا سین میکنین، میخونید،کامنت بزارید من خوشحال شم،بخدا خیلی زحمت میکشم،من حتی موقع امتحان از مغزم استفاده نمیکنم که الان میکنم،💔🗿🤦
خب خب فک زدن بسه بریم سر اصل مطلب.
خب یه توضیح خلاصه بدم و بعد بریم سراغ داستان.ا.ت ژان تازه ب شهر «اسمش با خوتون»اومده بود،و توی یه گل فروشی کار میکرد،البته چون دانشگاه هم میرفت پاره وقت کار میکرد،بله دوزتان ،حدستون درست بود،مگومی ژان هر روز از ا.ت گل میخرید،
ا.ت اندر ذهن:خوش ب حال زنش،که انقدر براش گل میخره،حسودیم شد «منم موخوم»عهه دوباره اومد بخدا فقط ب خاطر اینه که این مغازه بازه،ورشکست نشد؟
«تو مغازه کسی نیست»
ا.ت خارج از ذهن:سلام خوش اومدید،چه کلی میخاید؟
مگومی:سلام من..من..یه گل میخام که اسمش ا.ت هست
مگومی و ا.ت لبو رو رد کردن
ا.ت :چیی.. شما اسم منو از کجا میدونید؟
مگومی:خب کسی که دوست داره اسمت رو میدونه؛
ا.ت :مگه شما ازدواج نکردید؟
مگ:نه
ا.ت: پس چرا گل میخر یدی؟
مگ:میخواستم هرروز ببینمت چون دوست دارم
ا.ت:منم ی حسی نسبت بهت دارم
آیسان:اه چگد لوس
مگ:بریم خونه ما تا یکم بیشتر آشنا شیم؟
ا.ت:باشه
شیفت ا.ت تموم شد
وخلاصه شب هم عبادت کردن و تمام
البته تقریبا فقط در حد بوس نیمه عبادت،یا فقط صلوات 💔🗿
۵.۵k
۰۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.