p²
پات رو گاز بود و با تمام توان میروندی
به اندازه تمام آسیب هایی که دیدی پاتو روی گاز فشار میدادی
به اندازه تمام دلشکستی ها ، تمام دلخوری ها
اما از یه بابت خیالت راحت بود که هروقت حس می کردی به کسی احتیاج داری میتونی بری پیش مامانبزرگت
درسته خیلیا رابطه نزدیکی با مامانبزرگاشون نداشتن اما برای تو فرق میکرد مدت زیادی بود هروقت به کسی نیاز داشتی اولین کسی که به ذهنت میرسید اون بود تنها فردی که میتونست بهت توی هرموضوعی کمک کنه مامانبزرگت بود
بعد از تقریبا 1 ساعت رانندگی به جایی رسیدی که بعضی ها اصلا جرعت نداشتن و ندارن که به سمت اون مکان برن چون خیلی از عزیزانشونو اونجا مجبور شدن رها کنن
درسته اونجا قبرستون بود!
مامانبزرگت نزدیک 1 سال بود که شما رو تنها گذاشته بود و رفته بود بعد از اون از هیچکس انتظاری نداشتی تنها آدمی که ازش انتظار داشتی الان زیر خاک بود..
...
هوا سرد بود تو پالتوی بلندی پوشیدی دستات توی جیب پالتو بود هرنفسی که میکشیدی به شکل بخار روی هوا جلوی چشمت ظاهر میشد و همینطوری به قبر روبه روت که متعلق به بهترین دوستِ زندگیت بود خیره شده بودی
حرف داشتی ، خیلی حرفا توی ذهنت بود که بهش بزنی اما نمیدونستی اونا رو چطوری به زبون بیاری انگار خجالت میکشیدی ، خجالت میکشیدی که بعد از این همه مدت برای گلایه از زندگیت اومده بودی اما خودش گفته بود هروقت بهش نیاز داری بری پیشش مگه نه؟
به آرومی کنارش نشستی و دستی روی قبرش کشیدی
+امیدوارم اون زیر سردت نشده باشه
شروع کردی که حرف زدن تمام اتفاقات اخیرو بهش گفتی خوبی ها بدی ها هرچیزی که دیده بودی مثل یک طوطی براش بازگو کردی
به اندازه تمام آسیب هایی که دیدی پاتو روی گاز فشار میدادی
به اندازه تمام دلشکستی ها ، تمام دلخوری ها
اما از یه بابت خیالت راحت بود که هروقت حس می کردی به کسی احتیاج داری میتونی بری پیش مامانبزرگت
درسته خیلیا رابطه نزدیکی با مامانبزرگاشون نداشتن اما برای تو فرق میکرد مدت زیادی بود هروقت به کسی نیاز داشتی اولین کسی که به ذهنت میرسید اون بود تنها فردی که میتونست بهت توی هرموضوعی کمک کنه مامانبزرگت بود
بعد از تقریبا 1 ساعت رانندگی به جایی رسیدی که بعضی ها اصلا جرعت نداشتن و ندارن که به سمت اون مکان برن چون خیلی از عزیزانشونو اونجا مجبور شدن رها کنن
درسته اونجا قبرستون بود!
مامانبزرگت نزدیک 1 سال بود که شما رو تنها گذاشته بود و رفته بود بعد از اون از هیچکس انتظاری نداشتی تنها آدمی که ازش انتظار داشتی الان زیر خاک بود..
...
هوا سرد بود تو پالتوی بلندی پوشیدی دستات توی جیب پالتو بود هرنفسی که میکشیدی به شکل بخار روی هوا جلوی چشمت ظاهر میشد و همینطوری به قبر روبه روت که متعلق به بهترین دوستِ زندگیت بود خیره شده بودی
حرف داشتی ، خیلی حرفا توی ذهنت بود که بهش بزنی اما نمیدونستی اونا رو چطوری به زبون بیاری انگار خجالت میکشیدی ، خجالت میکشیدی که بعد از این همه مدت برای گلایه از زندگیت اومده بودی اما خودش گفته بود هروقت بهش نیاز داری بری پیشش مگه نه؟
به آرومی کنارش نشستی و دستی روی قبرش کشیدی
+امیدوارم اون زیر سردت نشده باشه
شروع کردی که حرف زدن تمام اتفاقات اخیرو بهش گفتی خوبی ها بدی ها هرچیزی که دیده بودی مثل یک طوطی براش بازگو کردی
۹۵۰
۳۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.