پروژه شکست خورده پارت 51 : دوراهی
پروژه شکست خورده پارت 51 : دوراهی
النا 🤍🌼:
نوشته های روی پنجره داشتن به شکل قطره سر میخوردن پایین .
شاید بهتر بود شدو رو بیدار کنم .
ولی نه .
خودم از پسش برمیام .
دستگیره درو گرفتم .
متوجه شدم ضربان قلبم بالا رفته و انگار میخواد از سینم بزنه بیرون .
ترسیده بودم ..
به خودم دلداری دادم ـ چیزی نمیشه النا ، نترس . فقط برو و ببین چی اون بیرونه .
درو باز کردم و رفتم بیرون .
هیچی اونجا نبود .
صدای زمزمه یه ریتم آروم از داخل جنگل میومد .
احساس خطر میکردم .
موهای تنم سیخ شده بودن و خارام کمی بالاتر از حد معمولشون وایساده بودن .
میدونستم میتونه خطرناک باشه ولی بازم به سمت جنگل راه افتادم .
هرچقدر جلوتر میرفتم ضربان قلبم بیشتر و قویتر میشد .
متوجه یه حاله سفید و مشکی بین بوته ها شدم .
بوته ها رو با دستم کنار زدم .
حاله درست وسط یه دایره که بوته ها تشکیل داده بودن بود و ریتم رو با خودش زمزمه میکرد .
ـ دارک ؟ .... تویی ؟
دارک النا ـ اوه پس بالاخره اومدی . چرا اینقدر طول کشید ؟
ـ ببینم نوشته روی پنجره .......
دارک النا ـ نترس خون نبود . آب شاه توته . واقعا خوشمزست یکم میخوای .
با یه حالت متعجب نگاهش کردم .
ـ بگذریم اصن چجوری اومدی بیرون ؟ باید برگردی .
دارک النا ـ اگه برنگردم چی ؟
ـ میفهمی .
خواستم از قدرتم استفاده کنم ولی درد شدیدی قفسه سینمو فرا گرفت و افتادم روی زانو هام .
دارک النا ـ وای ! یعنی اینقدر ضعیفت کردم ؟ واو پس کارمو درست انجام دادم .
ـ منظورت چیه ؟
اومد نزدیکتر .
زیر چونمو گرفت و سرمو آورد بالا .
دارک النا ـ از اولم قرار بود همین جوری بشه . همش نقشه بود عزیزم . وقتی ضعیف بشی ، بدنت دیگه نمیتونه قدرت اضافه ای مثل منو تحمل کنه و منو از خودش بیرون میکنه.
ـ ولی کی تونستی بیای بیرون .
دارک النا ـ همون موقع که بعد از اون دعوای وحشتناک با دارک شدو بیهوش بودی .
ـ من نمیذارم تو داخل دنیای واقعی ول بچرخی . تو واسه این دنیا و مردمش زیادی خطرناکی .
دارک النا ـ کدوم مردم ؟ یادت نیست ؟ اونا حتی نمیتونن تو و شدو رو درک کنن . به هر حال ، تو فقط دوتا انتخاب داری ، یکی اینکه بذاری من توی این دنیا آزاد باشم یا ..... دوباره منو تو بدن خودت نگه داری تا وقتی که بدنت متلاشی بشه و از این جهان محو بشی . درضمن فکر نکنم شدو دوست داشته باشه کس دیگه ای رو از دست بده .
این حرفش منو به شک انداخت .
اگه منم شدو رو ترک میکردم حتما خیلی از نظر روحی صدمه میدید .
اون هنوزم خودشو مقصر مرگ ماریا میدونه .
سرمو پایین گرفتم و به سبزه ها نگاه کردم .
داد زدم ـ نه ! نمیذارم آزاد باشی . اگه تو دنیای واقعی زندگی کنی نه تنها به من بلکه به همه صدمه میزنی .
دارک النا ـ یعنی میخوای دوستتو ناراحت کنی ؟
ـ گاهی وقتا برای آسیب ندیدن کسایی که دوسشون داری باید فداکاری کنی . من میخوام اون زنده بمونه . اگه تو توی بدن من باشی .... شاید من زنده نمونم ولی شدو چیزیش نمیشه .
وقتی این حرفارو میزدم اشک روی گونم سر میخورد .
هر جوری بود از قدرتام استفاده کردم و دارک النا رو به قفسه سینم کشوندم .
دارک النا ـ چی ؟! .... نههههههه .
ولی اون دیگه به بدن من برگشته بود و برای کسی یه جز خودم خطری نداشت .
رگ دستم به رنگ سیاه روی پوست سفیدم خود نمایی میکرد .
سرم گیج میرفت ولی بلند شدم .
باید قبل از بیدار شدن بقیه به خونه میرسیدم .
دستمو به درخت کناریم گرفتم و به سمت خونه راه افتادم .
النا 🤍🌼:
نوشته های روی پنجره داشتن به شکل قطره سر میخوردن پایین .
شاید بهتر بود شدو رو بیدار کنم .
ولی نه .
خودم از پسش برمیام .
دستگیره درو گرفتم .
متوجه شدم ضربان قلبم بالا رفته و انگار میخواد از سینم بزنه بیرون .
ترسیده بودم ..
به خودم دلداری دادم ـ چیزی نمیشه النا ، نترس . فقط برو و ببین چی اون بیرونه .
درو باز کردم و رفتم بیرون .
هیچی اونجا نبود .
صدای زمزمه یه ریتم آروم از داخل جنگل میومد .
احساس خطر میکردم .
موهای تنم سیخ شده بودن و خارام کمی بالاتر از حد معمولشون وایساده بودن .
میدونستم میتونه خطرناک باشه ولی بازم به سمت جنگل راه افتادم .
هرچقدر جلوتر میرفتم ضربان قلبم بیشتر و قویتر میشد .
متوجه یه حاله سفید و مشکی بین بوته ها شدم .
بوته ها رو با دستم کنار زدم .
حاله درست وسط یه دایره که بوته ها تشکیل داده بودن بود و ریتم رو با خودش زمزمه میکرد .
ـ دارک ؟ .... تویی ؟
دارک النا ـ اوه پس بالاخره اومدی . چرا اینقدر طول کشید ؟
ـ ببینم نوشته روی پنجره .......
دارک النا ـ نترس خون نبود . آب شاه توته . واقعا خوشمزست یکم میخوای .
با یه حالت متعجب نگاهش کردم .
ـ بگذریم اصن چجوری اومدی بیرون ؟ باید برگردی .
دارک النا ـ اگه برنگردم چی ؟
ـ میفهمی .
خواستم از قدرتم استفاده کنم ولی درد شدیدی قفسه سینمو فرا گرفت و افتادم روی زانو هام .
دارک النا ـ وای ! یعنی اینقدر ضعیفت کردم ؟ واو پس کارمو درست انجام دادم .
ـ منظورت چیه ؟
اومد نزدیکتر .
زیر چونمو گرفت و سرمو آورد بالا .
دارک النا ـ از اولم قرار بود همین جوری بشه . همش نقشه بود عزیزم . وقتی ضعیف بشی ، بدنت دیگه نمیتونه قدرت اضافه ای مثل منو تحمل کنه و منو از خودش بیرون میکنه.
ـ ولی کی تونستی بیای بیرون .
دارک النا ـ همون موقع که بعد از اون دعوای وحشتناک با دارک شدو بیهوش بودی .
ـ من نمیذارم تو داخل دنیای واقعی ول بچرخی . تو واسه این دنیا و مردمش زیادی خطرناکی .
دارک النا ـ کدوم مردم ؟ یادت نیست ؟ اونا حتی نمیتونن تو و شدو رو درک کنن . به هر حال ، تو فقط دوتا انتخاب داری ، یکی اینکه بذاری من توی این دنیا آزاد باشم یا ..... دوباره منو تو بدن خودت نگه داری تا وقتی که بدنت متلاشی بشه و از این جهان محو بشی . درضمن فکر نکنم شدو دوست داشته باشه کس دیگه ای رو از دست بده .
این حرفش منو به شک انداخت .
اگه منم شدو رو ترک میکردم حتما خیلی از نظر روحی صدمه میدید .
اون هنوزم خودشو مقصر مرگ ماریا میدونه .
سرمو پایین گرفتم و به سبزه ها نگاه کردم .
داد زدم ـ نه ! نمیذارم آزاد باشی . اگه تو دنیای واقعی زندگی کنی نه تنها به من بلکه به همه صدمه میزنی .
دارک النا ـ یعنی میخوای دوستتو ناراحت کنی ؟
ـ گاهی وقتا برای آسیب ندیدن کسایی که دوسشون داری باید فداکاری کنی . من میخوام اون زنده بمونه . اگه تو توی بدن من باشی .... شاید من زنده نمونم ولی شدو چیزیش نمیشه .
وقتی این حرفارو میزدم اشک روی گونم سر میخورد .
هر جوری بود از قدرتام استفاده کردم و دارک النا رو به قفسه سینم کشوندم .
دارک النا ـ چی ؟! .... نههههههه .
ولی اون دیگه به بدن من برگشته بود و برای کسی یه جز خودم خطری نداشت .
رگ دستم به رنگ سیاه روی پوست سفیدم خود نمایی میکرد .
سرم گیج میرفت ولی بلند شدم .
باید قبل از بیدار شدن بقیه به خونه میرسیدم .
دستمو به درخت کناریم گرفتم و به سمت خونه راه افتادم .
۳.۱k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.